شد عطش غالب و از تو جگری باقی نیست
بدنت آب شد ازتو اثری باقی نیست
هی نفس می زدی و تشنه زمین می خوردی
از تو ای جان رضا, بال و پری باقی نیست
این همه هلهله را آه تو پاسخگو نیست
بس کنیز آمده جای گذری باقی نیست
همسرت هم به تو و العطشت می خندد
هیچکس نیست کنارت نفری باقی نیست
تا لب بام کشیدند تو را با صورت
با چنین حال, برای تو سری باقی نیست
رضا رسول زاده