شعر شهادت حضرت علی اكبر (ع)

جانم علی اکبر(ع)

دگر بر چهره‌ی ماهَت قمر بودن نمی‌آید
به من انگار باباجان پدر بودن نمی‌آید

خیالش هم نمی‌کردم که از تو اینقدر ریزد
به قد و قامتِ تو مختصر بودن نمی‌آید

صدایت سویِ چشمم بُرد به زین خوردم زمین خوردم
که بر این پیرِ تنها بی پسر بودن نمی‌آید

تورا اینسو و آنسو باد دارد می‌بَرَد با خود
عزیزِ من به تو مانندِ پَر بودن نمی‌آید

برای اولین بار است می‌خندند بر بابا
به من در پیشِ لشکر خونجگر بودن نمی‌آید

مرا عباس آورد و مرا زینب به خیمه بُرد
به بابایِ غریبت دردِسر بودن نمی‌آید

بمان ای غیرتی اینجا که بر ناموسِ این خیمه
میانِ قاتلانت در به در بودن نمی‌آید

عصایم شانه‌ات بود و عصایم بر زمین اُفتاد
به این دستِ شکسته بال و پَر بودن نمی‌آید

خدایا زحمتِ من را چه بد پاشیده‌اند از هم
به تو اصلا به زیر دشنه و تیغ و تبر بودن نمی‌آید

تو را باید که از دستِ سپاهی جمع سازم آه
زِمن دنبال تیغِ صد نفر بودن نمی‌آید

سرت را خوب شد نگذاشتم با نیزه بردارند
به ما در بینشان دنبال سر بودن نمی‌آید

حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا