شعر شهادت حضرت ام البنين (س)

روضه ی دلواپسی

قربان بانویی که ذات اقدسی دارد
دامان سبزش تار و پودِ اطلسی دارد
سجاده اش عطر نماز بی کسی دارد
در سینه صدها روضه ی دلواپسی دارد


چشمان خیس او شبیه کوهِ الماس است
او روضه خوان روضه های مشک عباس است

وقتی ادب را در خیال خود مجسم ساخت
خشت شجاعت را گرفت و شکلِ آدم ساخت
یک رشته کوه از قلّه های سخت و محکم ساخت
آئینه در آئینه، چار آئینه باهم ساخت

الحق خدا او را زنی مرد آفرین نامید
امُّ الادب را “حضرتِ امُّ البنین” نامید

ای همسر پیوند مولایم پس از زهرا
ای اوّلین سوگند مولایم پس از زهرا
ای بانی لبخند مولایم پس از زهرا
ای مادر فرزند مولایم پس از زهرا

هفت آسمان را غرق شور و همهمه کردی
عباس را نذر حسینِ فاطمه کردی

تو عاشقانه پای عهد قدسی ات ماندی
قوم شیاطین را از این تصمیم رنجاندی
آئینه ها را سمت کوهِ نور چرخاندی
مهتاب را دور سر خورشید گرداندی

وقتی نشاندی رود را بر زانوی دریا
گفتی: حسینم را برادر نه…، بگو مولا

تو یاد دادی ذاکر ذکر خدا باشد
تو یاد دادی محو ذات کبریا باشد
تو یاد دادی غرق اشک ربّنا باشد
تو یاد دادی تا عمو عباس ما باشد

وقتی عزیز فاطمه با خنده اش خندید
او “کاشف الکرب” حسین بن علی گردید

تو روز را پای علی شب کرده ای بانو
وقتی حسن تب کرده تو تب کرده ای بانو
رخت حسین‌اَت را مرتب کرده ای بانو
کلاً خودت را وقف زینب کرده ای بانو

زینب نگو زینب فقط غم داشت بانو جان
در کربلا خانم تو را کم داشت بانو جان

آنجا که حسرت در دل رنجور سقا ماند
وقتی اباالفضل‌اَت میان خصم تنها ماند
لب تشنه ای در حسرت دیدار دریا ماند
وقتی علمدار حرم در علقمه جا ماند

آنجا شروع روضه ی سخت اسارت شد
خیلی به زینب بعد عباس‌اَت جسارت شد

با تازیانه رنگ هر رخساره را بردند
نامردها حتی لباس پاره را بردند
پیش نگاه مادری گهواره را بردند
راس علیِ اصغر بیچاره را بردند

با نیش‌خَند خود نمک بر زخم ها می ریخت
این حرمله پیش رباب‌اَت آب را می ریخت

آه از نهاد کودکان برخاست: “آه از شام”
ترس تمام دختران بی گناه از شام
می ساخت پیش چشم زینب قتلگاه از شام
مانده به روی قافله ردِّ نگاه از شام

ای کاش یک لحظه..،فقط یک بار..،می شد بست
چشم حرامی را سر بازار می شد بست

زینب میان کوچه ای پُر التهاب افتاد
زینب میان دردهایی بی حساب افتاد
در مجلس اغیار با قلبی کباب، افتاد
آن اتفاقاتی که در بزم شراب افتاد…

دختر ندارد تابِ این بی حُرمتی ها را
حرف از کنیزی شد…،خدایا لال کن ما را…

علی محمدی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا