باز داغِ سیـــــنه بی اندازه شد
بارِ دیگر کُـهنه زخمی تازه شد
شب رسید و بامِ کوفه تار شد
باز دردی آشـــــنا تکرار شد
گرچه شب بود و فلک درخواب بود
سینه هایی تا سحر بی تاب بود
آه فصلِ زخم ها آغــــاز گشت
نیمه شب آرام دَربی باز گشت
می چکـد خون از دلی افروخته
باز شد در مثل دربِ سوخته
رختِ مشکی را به تن پوشید و رفت
سنگِ غُسلی را حسن بوسید و رفت
گریه ای بر سینه خنجر می زند
باز هم عباس بر سر می زند
چشمِ زینب در قفا مبهوت بود
بر سرِ دوشِ دو تَن تابـوت بـود
می کِشد آه از جگر از بی کسی
می رود تابوتی از دِلواپسی
روضه هایش مانده اما در گلو
می رود بابایِ زینب پیـــشِ رو
بس که زد خود را,نوایَش زخم شد
چشم ها و گونه هایش زخم شد
با دلی پُر خــون و زار و آتشین
ناله زد بر شانه ی ام البنــیــــن
دردِ تشییعِ جنازه دیدنیست
رویِ سنگی خونِ تازه دیدنیست
حسن لطفی