شعر شهادت حضرت رقيه (س)

بابای من

خودم را می‌کِشم سویت دو پایِ ناتوان را نَه
غمم از یاد بُردم طعنه‌های کودکان را نَه

سرِ تو رفت و قولت نه یقینم بود می‌آیی
به عمه صبر دادی دخترِ شیرین‌زبان را نَه

تمام دختران خوابند زیرِ چادرِ عمه
یتیمت را ببر سربارم اما عمه‌جان را نَه

خداصبرت دهد دیدی که می‌خندند بر وضعم
که بر هر زخم طاقت داشتم زخم زبان را نَه

شنیدم غارتت کردند و عُریانت به خود گفتم
که دزدان را نمی‌بخشم خصوصا ساربان را نَه

حلالت می‌کنم ای تازیانه سنگ خاکستر
حلالت می‌کنم ای خار اما خیزان را نَه

همینکه چوب می‌خوردی لبانم چاک می‌خوردند
به او گفتم بزن من را ولیکن آن دهان را نَه

طنابی در تمام شهر دورِ گردنِ ما بود
فقط گفتم بکش مویم ولی این ریسمان را نَه

گذشتم با مکافات از حراجیِ یهودی‌ها
من عادت داشتم بر درد ، درد استخوان را نَه

به من برمی‌خورَد ما سفره‌دارِ عالمی هستیم
بیاندازید سویم سنگ اما تکه نان را نَه

اگرچه کودک و پیرش هولم دادند و مو کندند
پدر بخشیدم آنان را ولی پیرِزنان را نَه

حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا