شعر مناجات با خدا
روزگاری ست که با تو سر دعوا دارم
که چرا دست چرا قلب چرا پا دارم؟
من که دیروز کنارت به عبادت بودم
این چه عشقی ست که امروز به دنیا دارم
تو خدایی من بیچاره فقط یک بنده
تو یکی هستی و من اینهمه همتا دارم
تو سزاوار پرستیدن و کرنش هستی
آخرین مرحله ی زاری و خواهش هستی
باز هم حرف دل و عقل هماهنگ نشد
هفت شب رفت و برای تو دلم تنگ نشد
دل که از مهر تو خالی شده دیگر دل نیست
هرکه دلبسته ی دنیا بشود عاقل نیست
بنده ی تشنه به دنبال چه هستی؟ برگرد
این سرابی که تورا گول زده منزل نیست
شب هفتم شب عشق است بگو با مردم
روزه بی حب حسین بن علی کامل نیست
شب و بین الحرمین تو پر از خوشه شده
دل من مثل ضریحی ست که شش گوشه شده
نامت آمد که به من اذن زیارت دادند
فرصت دلبری و عرض ارادت دادند
نه فقط ذرهء ناچیز ترینی چون من
همه ذرات به عشق تو شهادت دادند
هیچ کس هیچ نفهمید ولی ما دیدیم
به تو نیروی فراتر ز اجابت دادند
تو طبیب همه ای زاهد و کافر ,اما
چون مطب خواسته بودی به تو هیأت دادند
رأس نی را به سر دور شده از خواهر
به دل زینب دور از تو اسارت دادند
چون گرفتار قفس گشت کبوتر چه کند؟
سخت زینب نگران است که آخر چه کند؟
کوچه تا کرببلا, کرببلا تا به دمشق
با غم نیزه غم کوچه,غم در چه کند؟
می تواند که تحمل بکند غم ها را
لیک با غصه ی دوری برادر چه کند؟
شب هفتم به حضور تو معطر شده است
دل ما سوی ضریح تو کبوتر شده است
دل من کفتر جلدی ست که عشقی شده است
گاه در کرببلا گاه دمشقی شده است
مهدی رحیمی زمستان