زِ درد بال و پری زد ولی پرش اُفتاد
میان کوچه عبایِ مطهرش اُفتاد
دوباره کوچهی باریک و سنگهایِ زمین
مواظب است نیاُفتد که آخرش اُفتاد
نهاده است به دیوار شانه هایش را
اگر چه تکیه زده باز پیکرش اُفتاد
بلند شد به سرِ زانویَش , زمین نخورَد
چه کرده زَهر که اینبار با سرش اُفتاد
نشد صدا بزند یک نَفَس جوادش را
که کارِ او به نَفَسهایِ آخرش اُفتاد
رسید یک طرفِ حجره و زمین غلطید
دُرست مادرِ او سمتِ دیگرش اُفتاد
نبود طَشت به پیشش ولی یقین دارم
که تِکههایِ جگر در برابرش اُفتاد
گِریست دامنش از پارهی جگر پُر شد
که یادِ خاطرهی گریه آورش اُفتاد
تمامِ حُجره پُر از روضههای محسن بود
همینکه خانه پُر از شعله شد دَرَش اُفتاد
شکسته شد در و یک ضربه میخ را هول داد
همینکه محسنش اُفتاد مادرش اُفتاد
رسید کاسهیِ آبی حسین گفت حسین
دوباره لرزه به لبهای مضطرش اُفتاد
حرامزادهای آمد به سینهاش پا زد
در آن طرف سرِ گودال خواهرش اُفتاد
چه سخت شد , اثر بوسه از گلو نگذاشت
که شمر از نَفَس اُفتاد , خنجرش اُفتاد
یکی دو تا… نه خدایا دوازده ضربه
میان پنجه سری ماند و حنجرش اُفتاد
حسن لطفی