شعر شهادت حضرت رقيه (س)

میهمان شب تارم

میهمان شب تارم شده‌ای ای پدرم
مه نورانی من از قدمت مفتخرم

خشک شد چشم امیدم که بیایی ز سفر
چند روزیست که اینگونه پدر منتظرم

پس چرا بی‌بدن اینگونه ز راه آمده‌ای
نکند کشته تو را شمر وَ من بی‌خبرم

ناگهان خوب شده درد سر من بخدا
ای به قربان سر غرق به خون تو سرم

همه‌ی درد من اینست چطور پیش سرت
لحظاتی بنِشینم نشود خم کمرم

گوشوارم که دگر نیست فدای سر تو
نکنم هیچ سخن از سپه شام و حرم

چشم‌هایم لحظاتی ز سیاهی چو ندید
پدرم محو شدی؛ تار شدی در نظرم

پلک من هی بپرد تا که صدایی برسد
بس که این زجر زده داد که انگار کرم

نکنم ناز اگر صورت پر زخم تو را
علتش نیست به جز زبری دستم پدرم

دست‌هایم خشن و خسته و مردانه شده
دختر حرمله میگفت به طعنه پسرم

میشود لطف کنی دختر خود را ببری؟
نکند عمه بگوید چقَدَر بدسفرم…

 حسین کریمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا