چه غریبانه قوای سخنش ریخت بهم
ضربه ها آمد و نظم بدنش ریخت بهم
لحظه ای پیش که آرام سوی در می رفت
رفتنش خوب…ولی آمدنش ریخت بهم
مهره های کمرش یک به یک از هم وا شد
مادری در اثر ضربه تنش ریخت بهم
مادری زیر لگدهای هجوم آور ها…
محسنش خورد زمین و حسنش ریخت بهم
تا زمان بود همه بر دهنش مشت زدند
جمله ی “فضه بیا” در دهنش ریخت بهم
نیما نجاری