کاش با این نوکر بد ذره ای هم تا کنی
اشکها را هم بگیری قلب را دریا کنی
من به شوقت پا برهنه رفته ام هر روز را
پیش گمنامان شهرم تا مگر امضاکنی
آن براتی را که جزو عمر من محسوب نیست
آن براتی را که زهرا داده را احیا کنی
قول دادم زیر قولم هم زدم باشد قبول
روحم آرامش ندارد می شود نجوا کنی
تا بسوزم در میان شعله های خیمه ها
چادری خاکی شود یا محشری بر پا کنی
من نمیخواهم که در این شهر بازیچه شوم
در نجف یک شب برایم آستین بالا کنی
خسته ام از عالم و آدم به غیر از تو حسین
چشمها را روی خود بستم مگر تو وا کنی
تا بیفتم پای شش گوشه بمیرم دست کم
زیر پای زایرانت قبر دست و پا کنی
عفت نظری