شعر مصائب اسارت كوفه

کاروانِ اشک

آن کاروانِ اشک رسید و مقابلش
از خنده بیخودند خواص و عوام هم

انگار عقدهٔ دلشان ‌وا نگشته است
حرفی نمی زنند به قدر سلام هم

دیگر رمق به پای زنان نیست وای من
بر خستگی اضافه شده ازدحام هم

با سنگ یکدل است که آتش به دل زند
خاکستری که آمده از پشت بام هم

بر آن خلیفه های خداوند بر زمین
گفتند خارجی و کنیز و غلام هم

در کربلا نبوده جسارت کنند و حال
زنجیر بسته اند به پای امام هم

جایی نبوده است که آن کاروان نرفت
ای وای رفت قافله بزم حرام هم

 حامد آقایی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا