شعر مصائب اسارت شام

یا زینب(س)

در زدند و علی دم در رفت
یک یهودیست سائل این در
کار او چیست ؟ دخترش کور است
یا علی لطف کن بر این دختر

گفت داخل شو که شفا اینجاست
تا ببینید نور عینم را
نور اگر خواستید صبر کنید
تا صدایش کنم حسینم را

دستهای حسین بر چشم
دخترک خورد و چشم ها وا شد
کور آنجا به پلک هم زدنی
با نگاه حسین بینا شد

گفت مرد یهود بعد از این
ای مسیحا ستاره‌ی شب تو
من مسلمانم و غلام حسین
دخترم هم کنیز زینب تو

خواهشا پیش زینبت باشد
تا از او بندگی بیاموزد
تا ببینم شبیه پروانه
پای شمع حسین میسوزد

دخترک چند وقت در آن بیت
بود شاگرد زینب کبری
گرچه بسیار سخت بود اما
رفت از آن حرم به حکم قضا

چند سالی گذشت و زینب را
در اسارت به شام آوردند
اسرا را خرابه‌ی کاخِ
مرد لقمه حرام آوردند

به کنیزان خویش گفت یزید
چون لباس قشنگ میپوشید
با زنم هنده تا خرابه روید
خودتان نیز فخر بفروشید

وارد صحنه‌ی خرابه شدند
هنده و دور او کنیزانش
روی یک صندلی نشست و سپس
خورد سنگ محک به ایمانش

رو به سردسته‌ی اسیران گفت
تو چرا سربه‌زیر هستی پس؟
ظاهرا که رشیده می‌آیی
چه شده اینچنین شکستی پس؟

زینب اول به او جواب نداد
هنده پرسید از کجا هستید
گفت ما از مدینه آمده ایم
هنده اسم مدینه را که شنید

پاشد از صندلی نشست زمین
گفت بر مردم مدینه سلام
خبر از خانه‌ی علی بدهید
گر بگویید کرده اید اکرام

من شفا دیده ام به دست حسین
ورنه یک عمر کور سو بودم
خواهری هم به نام زینب داشت
سالها من کنیز او بودم

_هنده جان از حسین پرسیدی
بین دستان شوهرت سر اوست
این که نشناختی‌ش اینجاهم
معجرش گشته پاره خواهر اوست

آن سر تکه تکه عباس است
آن سر تیغ خورده هم اکبر
آن سر کوچکی که خورده به تیر
سر طفل حسین علی اصغر

من همانم که خارج از خانه
دور خود هفت تا برادر داشت
این که دنبال معجرم باشم
بین بازار را که باور داشت

عزتم خوار شد به قدری که
دشمنم گوش بر صدایم داد
خرجت زینبٌ من الفسطاط
دخلت زینبٌ علی‌بن زیاد

غم به جان زن یزید نشست
مو پریشان نمود ، جامه درید
رفت از حال و تا به هوش آمد
با همان وضع رفت سمت یزید

جای هنده درون کاخ اما
روی خاک خرابه سرورمن
معجر پاره پاره‌ی زینب
خاک خورده‌ست خاک بر سر من

پسر آن زن جگرخواره
پاشد و دست بر عبایش شد
تا کسی رو به همسرش نکند
زود انداخت بر سر زن خود

عجبا این یزید ملعون است
بی حجابی هنده سرخش کرد
روضه ای باز تر نگویم از این
بین بازار دختری غش کرد

 وحید عظیم پور

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا