شعر شهادت اميرالمومنين (ع)

بغض دلتنگی

 

در شب بهت چشم عرش خدا

پدریمهمان دختر بود

مثل هر شب دوباره نان و نمک

وقتافطار سهم حیدر بود

در گلویی که استخوان مانده

بغضدلتنگیش ترک برداشت

با تماشای اشک و آه پدر

چقدراضطراب دختر داشت

اضطراب زمان کودکیش

متولد شد ازدو چشم ترش

در نگاهش تجسم مادر

خیره ماندهبه رفتن پدرش

مرد بی فاطمه به روی لبش

آیه هایوداع می خواند

آسمان را نگاه می کند و

درد اورا کسی نمی داند

دلش از دست زندگی پر بود

سمتمسجد روانه شد بابا

عزم خود جزم کرد و راه افتاد

زیرلب گفت آه یا زهرا

ناگهان آسمان به خود لرزید

بهسرش ضربه ای فرود آمد

صورتش روی جانماز افتاد

مرتضیباز به سجود آمد

عاقبت همنشین دلتنگی

راحت از بغضبی کسی ها شد

استخوان سرش شکافی خورد

زخمسربسته ی علی وا شد

وقت برگشت سمت خانه علی

گریه میکرد و اشک غم می ریخت

خوب شد دستمال آوردند

ورنه اززخم , سر به هم می ریخت

شانه ای که بلند تر شده است

باردیگر عصای درد شده

کوچه آن کوچه نیست و آه

کودک آنکودک است و مرد شده

گوییا مجتبی غریبانه

مادرش را بهخانه برگرداند

دردهای مدینه را حس کرد

زیر لبروضه ای ز مادر خواند

مرتضی خانه آمد و زینب

ناگهاندید زخم بابا را

به سرش زد کنار او افتاد

تیره شددر نگاه او دنیا

تازه این سومین غم او بود

ماندهدلتنگی غم فردا

الأمان از غم برادرها

وای دل ازغریب عاشورا

تشنه ای روی خاک افتاده

تشنه ایرا که سر جدا کردند

بدنش را مقابل زینب

با سر نیزهجا به جا کردند

کاکلش دست یک نفر افتاد

زره اشدست یک کس دیگر   

نا نجیبان به جانش افتادند

همهبا تیغ و نیزه و خنجر

مسعود اصلانی

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا