شعر مصائب اسارت كوفه

مادر سلام

مادر سلام خانه‌ی خولی چه میکنی
ای گنج در خزانه‌ی خولی چه میکنی

من آمدم درآرمت از کنج این تنور
با بازوی کبود ، عزیزم ، ولی به زور

مادر فدای چانه‌ی آتش گرفته ات
لبهای خشک با سر نیزه شکفته ات

دست شکسته بر سر و رویت کشیده ام
خاکستر تنور ز مویت کشیده ام

با چوب یا وسیله‌ی دیگر بریده اند؟
این طور ناشیانه چرا سر بریده اند

پایت چقدر کار به دعوا کشیده ؟ ها؟
روی لبان تو چه کسی پا کشیده ؟ها؟

بر روی حنجری که گل بوسه چیده ام
حالا دوازده اثر ضربه دیده ام

یک زخم نه دو زخم نه زخمت لبالب است
اینقدر نیزه خورده سرت نامرتب است

ای جان به لب رسیده بگو پیکرت کجاست
آن یار جان به لب شده آن خواهرت کجاست

او را به سوی کوفه پریشان می‌آورند
ناموس حق به ناقه‌ی عریان می‍اورند

 وحید عظیم پور

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا