منم سر چشمه ی علم الهی
محمد اِبنِ زین العابدینم
من از بابا و مادر هر دو منصوب
به جد خود امیرالمومنینم
منم سر چشمه ی علم الهی
محمد اِبنِ زین العابدینم
من از بابا و مادر هر دو منصوب
به جد خود امیرالمومنینم
پایان قصه ختم میشد با عروسک
زیباترین آغاز غربت ها عروسک
حالا که میخواهی بیایی از نیستان
ساقی بیاور-از سر نی ها عروسک
درونِ سینه ی غمدیده آهِ سوزان است
که گوشه گوشه ی این دشتْ، لاله زاران است
زبان چگونه در این وَرطه لب گُشاید، چون
شکسته کشتی ام از اشک و بینِ طوفان است
غبار کوی تو هرجا که در هوا برخاست
نشست بر دل و آه از نهاد ها برخاست
کجا زیارت ناحیه خوانده ای که چنین
ز جمکران تو هم عطر کربلا برخاست
ﺷﻜﻮﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺖ
ﺳﺮﯼ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻔﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ
.
ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﺶ ﻏﻨﭽﻪ ﻣﯽ ﺯﺩ
ﻭﻟﯽ ﮔﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻗﻠﺒﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ
از بس که سکوت ، با دلم ور رفته
از دست همه حوصله ام سر رفته
چادر که بپوشم ، عمه ام میگوید
قربان عزیزم ، چه به مادر رفته
وای از آن دم که از سرِ طفلی
دستِ یک مرد روسری بکشَد
وای از آن دم که بر سر بابا
دختری دست مادری بکشَد
من رزق گریه ی سحرم را گرفته ام
از این و آن، سر پدرم را گرفته ام
تکه به تکه نیزه تنش را خلاصه کرد
از دست چوب، مختصرم را گرفته ام
حالا که کوچک است برایت زمین من
بالا بمان ستاره ی بالا نشین من
دستم نمی رسد به بلندای تو ولی…
آهم که می رسد به تو ای نازنین من
اصلا خبر داری چه آمد بر سر من؟
بازیچه ی شمر و سنان شد معجر من
تو جان من بودی و بعد از رفتن تو
جانی نمانده بی گمان در پیکر من
حسینی منصب ام پس میزنم دیگر عناوین را
گدایم ، پادشاهی میکنم حتی سلاطین را
گِلیمی پهن کردم بر سر راهت ، تفضّل کن
شنیدم دوست داری همنشینی با مساکین را
تجلی داده ای با هر دعایت روح عرفان را
فضیلت داده القابت تجلیگاه انسان را
تورا باب الحوائج! کاظم آل عبا خواندم
عبا بر سر کشیدی جان ببخشی جسم بی جان را؟