به پای بیرق روضه اگر که سینه زنم
غلام درگه ارباب و شاه بی کفنم
ز روضه روزی خود را همیشه می گیرم
به اشک و آه و به گریه همین نفس زدنم
به پای بیرق روضه اگر که سینه زنم
غلام درگه ارباب و شاه بی کفنم
ز روضه روزی خود را همیشه می گیرم
به اشک و آه و به گریه همین نفس زدنم
آیینه زاده ام که اسیر سلاسلم
هجده ستاره بر سر نیزه مقابلم
ما را زدند مثل اسیران خارجی
دارم هزار راز نگفته در این دلم
سرت را پس گرفتم
همان عمامه ی پیغمبرت را پس گرفتم
به چه سختی ولیکن
ز دست حرمله انگشترت را پس گرفتم
تا سر خوان توام,خوان دگر جایم نیست
خاکیم قصر برین منزلو ماوایم نیست
من به آتشکده مهر شما سوخته ام
باکی از دوزخو از نار بر اعضایم نیست
زخم فراق ها همه تعمیر میشود
وقتی دلی به گریه نمک گیر میشود
زائر سرای حضرت زهراست روضه ها
آنجا که شهر دوست به تصویر میشود
درملک عشق یوسف کنعان زینبی
شمس الشموس و بدر درخشان زینبی
وقت اذان عشق نمازش به کربلاست
ای روح کعبه قبله ی ایمان زینبی
بـا غـافـلان بگویـیـد دنـیای من حسیــن است
هـم روح و هـم روان و هم جان من حسیـن است
بـرهـرچـه نـاتـوانـم نـامـش مـرا تــوان است
هر جا کـه تـشنه مانم دریای من حسیـــن است
جان به لب آمد از این بخت سیاه
با دل ریش بسازی بد نیست
نفسی چشم به راهت را هم
محرم خویش بسازی بد نیست
حکم از بالا برایم آمده تب داشتن
کاسه ی چشمی پر و اشک لبالب داشتن
مصحفی دارم ورق ها دل٬ زبانم هم قلم
اشک من جاری ست از باب مرکّب داشتن
قصددارم عشق را گریان کنم
با مدد از فاطمه طوفان کنم
مرد جانبازی اگر هستی بمان
ورنه این غمنامه را هرگز مخوان
آواره ی عشقیم و غم خانه نداریم
بلبل صفتیم و هوس لانه نداریم
آنقدر خمار گل خوشبوی حسینیم
کز شدت مستی غم میخانه نداریم
دامن زلف تو در دست صبا ا فتاده است
که دلخسته ام اینگونه ز پا افتاده است
گرچه سر نیزه گرفته است سرت را بر سر
پیکرت روی تن خاک رها افتاده است