عاشقی..،نقطه ی پایانی درماندگی است
عاطفه..،مزّه ی شیرینیِ سرزندگی است
عشق..،در مکتبِ توحیدی ما،بندگی است
فِیضِ دارندگی اصلاً به برازندگی است
مسیر نور در اوج رهایی
رسیده تا افق های جدایی
شنیده شد صدای آشنایی
ز اطراف حریم کبریایی…
قرار بود به ما فیضی از سحر بدهی
به قدر بال مگس اشک مختصر بدهی
ضمانتی است برای سلوک اهل سحر
اگر زمان مناجات چشم تر بدهی
در ماتم سرچشمه های پاکیِ خاکی
خون می چکد از زمزم افلاکیِ خاکی
روی دلم حک می کنم..،حکّاکیِ خاکی :
” قربان آن چار آفتاب خاکیِ خاکی “
سر زده اشک به کاشانه ی چشم تر ما
گریه این وقت سحر آمده پشت در ما
نوبت مستی سی روزهی عُشّاق رسید
پُر شد از باده ی روحانی تو ساغر ما
مژده ای تقویم ها ! بوی بهاران آمده
فصل یخبندانِ دلتنگی به پایان آمده
سفرهدارِ سی شبِ ماهِ مبارک ، اَلسَّلام!
پهن کن خوانِ وسیعات را که مهمان آمده
مستیم..،دورِ صدهزارم را نگیر از ما
لطفاً شراب ناب این خُم را نگیر از ما
پاسخ نمی گویی سلام باده نوشان را؟!…
یا ربّنا! لفظ علیکُم را نگیر از ما
ناگهان بانگِ هَل اَتیٰ پیچید
در دل صورها، صدا پیچید
صوت شیرین ربَّنا پیچید
عطر سجاده ی خدا پیچید
رود سمت خانه ی دریا قدم برداشته
دامن دشتِ پر از آلاله نم برداشته
تا که بنویسد به روی پلک او “فَتحًا مُبین”
حضرت حق از پر فطرس قلم برداشته
گیسوی تو برای پریشان شدن بس است
چشم ات برای سر به بیابان شدن بس است
دلدار اگر تویی به خدا که برای ما
بیدلترین قبیله ی دوران شدن بس است
نوری ز عرش آمد و وقتِ سپیده شد
مابِین شهر صوت اذانی شنیده شد
در صور جسم،نفخه ی روحی دمیده شد
آئینه ی جمال نبی آفریده شد
دنیا سیاه بود که نوری بلند شد
خورشید از کرانه ی دوری بلند شد
در بین شهر نغمهی شوری بلند شد
در دشت جهل،سرو شعوری بلند شد