نگاه لطف تو

نگاه لطف تو باعث شده گدا باشم
دخیل بسته به آن صحن باصفا باشم

چه چیز بهتر ازاینکه میان اینهمه درد
به درد عشق تو همواره مبتلا باشم

صبح سحر

مکه را امشب شکوهى دیگر است
مروه امشب با صفا پا تا سر است
نور باران باختر تا خاور است
دامن بانوى شب پر اختر است

دلداده

از ابتدای سخن انتهاش معلوم است
هر آنکه گفت از ایشان بهاش معلوم است

رسیده ام به خدا چون رسیده ام به علی
که ارتباط علی با خداش معلوم است

یا رسول الله

اگر از چهره بردارد نگارِ ما نقابش را
زلیخا هم ‌ببُرد بندِ انگشتِ جنابش را

سپر اُفتاد از دستِ امیران و جهانداران
نسیم آورد تا اخبارِ صبحِ انقلابش را

دلواپسم

باید برای خود غزلی دست و پا کنم
تا واژه واژه دِین خودم را ادا کنم

چندی است واژه ها به سراغم نیامدند
پس من چگونه عرض ادب بر شما کنم؟

ابتا یا حسین

نیست عاشق آنکه اینجا حرف جان را میزند
دخترت پای تو قید این جهان را میزند

زجر زجرم میدهد به هر طریقی در طریق .
تا شود نیلی به یاست تازیان را میزند

دامن مکش

وقتی که روح عاشقان وابسته تن نیست
در مرگ فیضی هست که در زنده بودن نیست

من دیدمت با دل بقیه را نمیدانم
هرجا که دل باشد جواب یار هم‌ لن نیست

خوش آمدی پدرم

تو هم چو صبحی و من شمع خلوت سحرم
چه خوش رسیده ای و من هنوز در سفرم

رسیده است گل اینبار محضر بلبل
چه حیف دست قدر چیده است برگ و برم

عزیزم حسین

سر می شود عمرم میان روضه هایت
انگار در عرشم زمان روضه هایت

مشمول لطف بی کران مادر تو
سینه زن و پیر و جوان روضه هایت

سالار زینب

چون سر خورشید را بر نیزه می انداختند
زینبی پر درد از غم روی خاک افتاده بود
هلهله می آمد از هرسوی این دشت جفا
کاش زینب با تو در گودال خون جان داده بود

حسین جان

نام حسین بردم و عالم صفا گرفت
از خانه‌ی کریم، سلیمان بها گرفت

منت گذاشت بر سر نوکر که در ازل
خاک اضافه ای صله داد و گدا گرفت

مردی غریب مانده

این بغض و کینه از طمع سکه و زر است
یا زخم‌های کهنه صفین و خیبر است؟

باور نمی کنم که نوشتند راویان
زینب میان لشکر بیگانه مضطر است

دکمه بازگشت به بالا