همین که کنج خرابه خدا خدا کردم
امام عاطفه را تا سحر صدا کردم
نه اینکه شکوه کنم از کبودیِ رویم
گلایه ازدو یهودیِ بی حیا کردم
همین که کنج خرابه خدا خدا کردم
امام عاطفه را تا سحر صدا کردم
نه اینکه شکوه کنم از کبودیِ رویم
گلایه ازدو یهودیِ بی حیا کردم
می خورم قبطه که جای سر تو ای بابا
به روی دامن من بوده و آن بالایی
هرچه آمد به سرم نذر سر سوخته ات
روی نی هم بروی باز مرا بابایی
ما سینه زنان, در غم دیدار دمشقیم
شوریده بازار علمدار دمشقیم
با خون جگر در وسط سینه نوشتیم
تا کرببلا هست, گرفتار دمشقیم
خواستم گریه, ولیکن گلویم بغض گرفت
مثل من دختر تو روبرویم بغض گرفت
نیزه ای که به تَنت خورد و زمین گیرت کرد
بعد هر بار که آمد به سویم, بغض گرفت
می گوید از حکایت بازار رفتنش
از کربلا بدونِ کس و کار رفتنش
می گوید و اشاره به گودال می کند
از تیر و نیزه در بدن یار رفتنش
از خیمه همه اهل حرم را بردند
از پیش نگاهم جگرم را بردند
بستند تمام یاسها را به طناب
در بنداسارت پسرم را بردند
همه اصحاب بال و پر دادند
کربلا راز خون ثمر دادند
بسکه دلداه ات شده بودند
در رهت عاشقانه سر دادند
ای کاش کهمیشد کفنی داشته باشی
یا جایکفن پیروهنی داشته باشی
ای کاشدمی که به حرم فاطمه آمد
میشد سرو جان و بدنی داشته باشی
معجرم هست همین, پیروهنت نیست همین
روضه کوتاه, سری در بدنت نیست همین
یاد آن روز که خنده به لبت بود فقط
حیف حالا به جز این پر زدنت نیست همین
دو قدم سمت خیام و دو قدم بر می گشت
پدری که نگران سمت حرم بر می گشت
پسرش را به روی دست تماشا می کرد
چاره سازِ همه در سینه خدایا می کرد
تو به نی هستی و من مویکنانم پسرم
سرت ازنیزه نیُفتد نگرانم پسرم
به سرِنیزهی تو خیره شده چشم ترم
بی سببنیست اگر اشکفشانم پسرم
چیزی نمانده تا حرم, آرام خواهرم
گریه مکن برابرم, آرام خواهرم
دلتنگِروزهای مدینه شدی, ولی
همراه ماستمادرم, آرام خواهرم