برای بار غمت شانه ای خم آوردم
بگیر دست مرا , جان تو کم آوردم
مرا به جمع گدایان خویش مهمان کن
بگو به مادرتان جنس در هم آوردم
برای بار غمت شانه ای خم آوردم
بگیر دست مرا , جان تو کم آوردم
مرا به جمع گدایان خویش مهمان کن
بگو به مادرتان جنس در هم آوردم
همان دمی که عمو بر تنت ردایت کرد
همینکه بال گشودی پسر صدایت کرد
گره به بند نقابت زد و میان حرم
پس از دو بوسه به پیشانیت دعایت کرد
بی تو در بین حرم بانگ عزا افتاده
وای قاسم, عوض ِ وا عطشا افتاده
چاره ای کن که نمانند به رویِ دستم
عمه ات از نفس و نجمه ز پا افتاده
تو قَد کشیده ای,یا که عمو کمان شده است
و یا دوباره علمدار نوجوان شده است
بخند حضرتِ عباسِ سیزده ساله
که خنده یِ تو برایِ حسین, جان شده است
دلم برای حسن تنگ شد تو را دیدم
زیباتر از همیشه در این کربلا شدی
دیدی دلم گرفته , مرا مجتبی شدی؟
لک زد دلم برای عمو گفتنت , بگو
لک زد دلم چرا , چه شده بیصدا شدی
بر من که جلب شد نظرت ای عزیز من
زد فکر تازهای به سرت ای عزیز من
رفتی درون خیمه و خوشحال آمدی
با دستخطی از پدرت ای عزیز من
چشمی که بستهای به رخم وا نمیشود
یعنی عمو برای تو بابا نمیشود
ای مهربان خیمه, حرم را نگاه کن
عمه حریف گریهی زنها نمیشود
تا نیزهای غریب عنان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت
میرفت تا که فاش؛ پدر خوانمت عمو!
سُمّ فَرَس رسید و دهان مرا گرفت
از خون به دستِ خویش حنا میکِشم بیا
هـر لحظه انتظارِ تو را میکِشم بیا
در حجله پیشِ پایِ تو پا میکِشم بیا
چه حسرتی برایِ عبا میکِشم بیا
آمدم جان عمو درک منای تو کنم
خویش را لایق دیدار خدای تو کنم
پدرم کرده وصیت که به قربانگاه عشق
جان ناقابل خود را به فدای تو کنم
تو که اینگونه روی خاک ز هم واشده ای
وای برمن که دچارغم عظما شده ای
دیشب از طعم خوش مرگ وعسل میگفتی
ظهرامروز دراین معرکه معناشده ای
ای حسن زاده, حسن در حَسَنَت می بینم
روح ِ توحید میان سُخنت می بینم
روی لب های تو با نیزه نوشتند حسن
خطِّ کوفی به عقیق یَمنت می بینم