نگفتی دختری داری؟نگفتی می شوم تنها؟

منم مجنون و دلتنگت,تویی دلبر تویی لیلا
رسیدی کنج ویرانه,قرار این دل شیدا

در این ایام تنهایی,قسم بر جان بابایی
برای دخترت هرشب,تویی شیرین ترین رویا

به آشنا نگه آشنا نمی افتد؟!

به آشنا نگه آشنا نمی افتد؟!
چرا به ما گذر هل اتی نمی افتد؟!

قسم به سوره ی یس, به فجر و اعطینا
که لحظه ای دلم از تو جدا نمی افتد

همه شادند دخترت گریان

همه شادند دخترت گریان

همه خوابند دخترت بیدار

خیلی امروز مردم این شهر

دادنم با نگاهشان آزار

چشمش برای پلک زدن وا نمیشود

چشمش برای پلک زدن وا نمیشود
میخواست ناله ای کند اما نمیشود

هم زخم های آبله اش درد میکند
هم جای تازیانه مداوا نمیشود

حالا که آمدی دگر از پیش مان نرو

حالا که آمدی دگر از پیش مان نرو
خورشید شام تار خرابه بمان,نرو

دیگر بس است بی تو سفر,جان به لب شدم
دق می کنم اگر بروی مهربان,نرو

نه فقط خار به صحرای بلا زجرش داد

نه فقط خار به صحرای بلا زجرش داد
بلکه با کرب و بلا “کربـُبلا”زجرش داد

مقتل این گونه نوشته ست که “مٰاتَتْ کَـمِدْا”
بس که آن طایفه ی “بی سر و پا” زجرش داد

با دست های کوچکم میخواستم تا

با دست های کوچکم میخواستم تا
از ساربان انگشترت را پس بگیرم

دیشب نشد از دختر خولی دوباره
چادر نماز مادرت را پس بگیرم

شاعر:علی رضوانی

دیگر نمی پیچد صدایش در خرابه

دیگر نمی پیچد صدایش در خرابه
دَمْ نوحه ی “بابا بیایش”در خرابه

بوسید وقتی کعبه ی بین طَــبَق را
دید استجابت را دعایش در خرابه

به دخترت زده ای سر فدای سرزدنت

به دخترت زده ای سر فدای سرزدنت

فدای آتش داغی که بر جگر زدنت

چقدر داد کشیدم دگر نخوان قرآن

ولی توخواندی و باسنگ ای پدر زدنت

با دست می گردم بـه دنبال سـر تـو

با دست می گردم بـه دنبال سـر تـو
سوئی ندارد چشم های دختر تو

از بس که سیلی خورده ام از این و از آن
آخر شدم من هم شبیه مـادر تو

آخرش چشم تر تو خواهرت را میکشد

آخرش چشم تر تو خواهرت را میکشد
غربت نا باور تو خواهرت را میکشد

آن سیاهی مقابل ازدحام دشمن است
خلوت دور و بر تو خواهرت را میکشد

کسیکه از تو و از داغ تو خبر دارد
همیشه در غم تو دیدگان تر دارد

دلی که سوخت برایت خدا بهایش داد
 خدا به سوختگان غمت نظر دارد

دکمه بازگشت به بالا