آتش گرفت جان و تن خیمه گاه را
دامان هرچه طفل و زن بی پناه را
آتش وزید از طرف چشم های “شمر”
کم کم فرا گرفت تمام سپاه را
آتش گرفت جان و تن خیمه گاه را
دامان هرچه طفل و زن بی پناه را
آتش وزید از طرف چشم های “شمر”
کم کم فرا گرفت تمام سپاه را
باطن ترین من, نه خداحافظی مکن
هر چند ظاهراً, نه خداحافظی مکن
من نیمه توام جلویت ایستاده ام
با نیمِ خویشتن, نه خدا حافظی مکن
این همه راه دویدم ز پی دلدارم
به امیدی که دراین دشت برادر دارم
تو دعا کن به کنار بدنت جان بدهم
فکر همراهی باشمر دهد آزارم
دیگر رسیده قصه به آخر… جدا شدن…
سخت است خواهری ز برادر جدا شدن
با دلهره کنون که بغل می کنی مرا
یعنی فراق , با دل مضطر جدا شدن
تو فقط دست به زانو مزن و گریه مکن
گیرم ای شاه کسی نیست…خودم نوکر تو
لحظه ای فکر کنی پیر شدم, مدیونی
در سرم هست همان شوق علی اکبر تو
غروب بود و زنی بی قرار , تنها بود
زنی ز داغ برادر فکار , تنها بود
غروب بود و زمین سرخ بود و باد سیاه
زنی حزینه و بی غمگسار , تنها بود
بر پیکر پاره پاره ات سر هم نیست
پیراهن دست باف مادر هم نیست
بردند به یغما همه را – می بینی؟
روی سر ناموس تو معجر هم نیست
علیرضا خاکساری