شعر عصر عاشورا و شام غريبان

کربلای پر از سوز و آه

آتش گرفت جان و تن خیمه گاه را

دامان هرچه طفل و زن بی پناه را

آتش وزید از طرف چشم های “شمر”

کم کم فرا گرفت تمام سپاه را

خداحافظی مکن …

باطن ترین من, نه خداحافظی مکن

هر چند ظاهراً, نه خداحافظی مکن 

من نیمه توام جلویت ایستاده ام

با نیمِ خویشتن, نه خدا حافظی مکن

تو بر نی بودی و

از آن ساعت که خود را ناگزیر از توجدا کردم
تو بر نی بودی و دیدی چه‌ها دیدم, چه‌هاکردم

این همه راه دویدم

این همه راه دویدم ز پی دلدارم

به امیدی که دراین دشت برادر دارم

تو دعا کن به کنار بدنت جان بدهم

فکر همراهی باشمر دهد آزارم

بگذارید گریه کنم

بگذارید کناربدنش گریه کنم
بگذارید به بی سرشدنش گریه کنم

هق هق النگوها

وای من خیمه ها به غارت رفت
گیسویی روی نی پریشان شد

شب آخر …

امشب فقط مانده برای ما برادر
این دشت فردا می کند غوغا برادر

حیف است

دیگر رسیده قصه به آخر… جدا شدن…

سخت است خواهری ز برادر جدا شدن

با دلهره کنون که بغل می کنی مرا

یعنی فراق , با دل مضطر جدا شدن

وای از حنجر تو

تو فقط دست به زانو مزن و گریه مکن

گیرم ای شاه کسی نیست…خودم نوکر تو

لحظه ای فکر کنی پیر شدم, مدیونی

در سرم هست همان شوق علی اکبر تو

غروب تنهایی

غروب بود و زنی بی قرار , تنها بود

زنی ز داغ برادر فکار , تنها بود 

غروب بود و زمین سرخ بود و باد سیاه

زنی حزینه و بی غمگسار , تنها بود 

نیزها

نیزهادر دهنت مهمان شد

کاردشمن به نظر اسان شد

انقدرغارت تو طول کشید

کهتمام بدنت عریان شد

معجر

 

بر پیکر پاره پاره ات سر هم نیست

پیراهن دست باف مادر هم نیست

بردند به یغما همه را – می بینی؟

روی سر ناموس تو معجر هم نیست

علیرضا خاکساری

 

دکمه بازگشت به بالا