نزدیک شد، شمیم حضورش به من رسید
در این طبق چه بود که نورش به من رسید
شبها گرسنه بوده ام و نان نخواستم
حالا ز کوفه بوی تنورش به من رسید
نزدیک شد، شمیم حضورش به من رسید
در این طبق چه بود که نورش به من رسید
شبها گرسنه بوده ام و نان نخواستم
حالا ز کوفه بوی تنورش به من رسید
نشسته گوشه ای از چشم هایش غصه میبارد
نمیداند پدر دارد و یا دیگر ندارد
دو دستِ بغض بدجوری گلویش را گرفته
و دستش لخته خون لابلای تار مویش را گرفته
تشنه بودم دشمنت فهمید و سقا را گرفت
کودکی ساحل نشین بودم که دریا را گرفت
با برادرها دلم خوش بود اکبر را زد و
از نگاهم آن عزیزِ ارباّ اربا را گرفت
برای فاطمگی -گرچه او مثال ندارد
سه سال بیشتر این نازنین مجال ندارد
به حکم اینکه همه نور واحدند، در این قوم
بزرگواری ربطی به سن و سال ندارد
پیکرش را کشید یک نامرد
سر او را گرفت دستی سرد
حس غیرت اجین شده با درد
خواهرش داد میزند برگرد
با سرت آمده اي داغ تنت را چه كنم
پس گرفتم سر تو،پيرهنت را چه كنم
شام تا كرببلايت شده بين الحرمين
سر در آغوش من اما بدنت را چه كنم
روى ديوارِ خرابه نقش غربت مىكنم
ناخوشیها را عزيزم! با تو قسمت مىكنم
نه غذايى و نه آبى و نه حتى جاىِ خواب
اينچنين هستم ولى بابا قناعت مىكنم
ارثی ز یاس طایفه بیشک نداشتم
بر پهلویم اگر گُل میخک نداشتم
بعد از تو هیچ شب به مدارا سحر نشد
بعد از تو هیچ روز مبارک نداشتم
انگار روح فاطمه در او دمیده بود
آیینه ای که دیده عالم ندیده بود
هنگام خواب در بغل عمه زینبش
دختر نگو بگو ملکی آرمیده بود
پس از تو دام بلا قسمت کبوتر شد
کبوترِ سرِ دوشت پرید و پرپر شد
بجای ناز کشیدن کشید مویم را
کسی که بعد عمو شیر شد دلاور شد
من پیر شدم عمه خمید آخر عمری
در کنج خرابه چه کشید آخر عمری
جا داشت بمیریم که بانوی وقارت
همراه سر و نیزه دوید آخر عمری
شور سفر کردن ز تو دلشوره با من
حالی بپرس از ما میان کوی و برزن
از یُمن ما آباد میشد هر خرابه
دیدی که آخر در کجا کردیم مسکن