در میان شهر خود جاه و مقامی داشتم
در دیار خود زمانی هم کلامی داشتم
آن زمان در شهر جدّم احترامی داشتم
با برادرهای خود صبحیّ و شامی داشتم
در میان شهر خود جاه و مقامی داشتم
در دیار خود زمانی هم کلامی داشتم
آن زمان در شهر جدّم احترامی داشتم
با برادرهای خود صبحیّ و شامی داشتم
کسیکه دیده هزاران عذاب را نزنید
اسیر تشنۀ یک جرعه آب را نزنید
بزن به من همۀ تازیانه ات , اما
عروس مادرمان , رباب را نزنید
محسن داداشی
رسیده تا دم دروازه با دو چشم ترش
کشید تیر , تنش ,معجرش ,سرش ,کمرش
مواظب است که دستی به دختران نخورد
مواظب است نگیرد به چوب نیزه پرش
دیگر سپاه و لشکری و یاوری نماند
دیگر برای اهل حرم اختری نماند
هفده ستاره همره خورشید روی نی
دیگر برای اهل حرم حیدری نماند
تمـام کفـر به یکبـاره شادمـان گشتنـد
ز بعــد روز دهــم تـاجـرنــد نـه لشکــر
ز شــام آمـده هرکـس بـه کربـلا تا کـه
کند خـریـــد بــرای مغـازه اش معـجــر
سرت را پس گرفتم
همان عمامه ی پیغمبرت را پس گرفتم
به چه سختی ولیکن
ز دست حرمله انگشترت را پس گرفتم
با هر نسیم زخم سرت تیر می کشد
گریه نکن که چشم ترت تیر می کشد
نیزه نشینیِ تو مرا میکشد حسین
قلبم شبیه زخم سرت تیر می کشد
اسرار نهان را سر بازار کشیدند
آتش به دل عترت اطهار کشیدند
دروازه ساعات که در شأن حرم نیست
ناموس خدا را سوی انظار کشیدند
اینان که سنگ سوی تو پرتاب می کنند
بی حرمتی به آینه را باب می کنند
درقتلگاه,آن جگر تشنه ی تو را
بامشک های آب خنک,آب می کنند
بوی بهشت می وزد از داخل تنور
موسی گمان کنم که رسیده به کوه طور
شبنم کنار ساحل آتش چه می کند؟
این سیب سرخ داخل آتش چه می کند؟
خواستم گریه, ولیکن گلویم بغض گرفت
مثل من دختر تو روبرویم بغض گرفت
نیزه ای که به تَنت خورد و زمین گیرت کرد
بعد هر بار که آمد به سویم, بغض گرفت
می گوید از حکایت بازار رفتنش
از کربلا بدونِ کس و کار رفتنش
می گوید و اشاره به گودال می کند
از تیر و نیزه در بدن یار رفتنش