شعر مصائب اسارت شام

دم دروازه

دم دروازه

رسیده تا دم دروازه با دو چشم ترش

کشید تیر , تنش ,معجرش ,سرش ,کمرش

مواظب است که دستی به دختران نخورد

مواظب است نگیرد به چوب نیزه پرش

خجالت از سر بر نیزه برادر داشت

که در مقابل باران سنگ شد سپرش

اسیر بود و شبیه اسیرها میرفت

گرفته بود دو دست کبود را به سرش

طبیعی است که با زور نیزه ها برود

طبیعی است شود شمر و زجر همسفرش

چرا که نیست علی اکبرش عنان گیرش

چرا که نیست دگر در کنار او قمرش

همین که اول بازار رفت زینب دید

گرفته دسته اوباش شام دور و برش

خدا بخیر کند آتش و کف و طعنه

محله های یهودی و کینه پدرش …

سید پوریا هاشمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا