یکی آورده با خود گریه های گاه گاهش را
یکی در کوله بار کهنه اش بار گناهش را
یکی پیداست عمری خادم این آستان بوده
یکی هم بعد عمری تازه پیدا کرده راهش را
یکی آورده با خود گریه های گاه گاهش را
یکی در کوله بار کهنه اش بار گناهش را
یکی پیداست عمری خادم این آستان بوده
یکی هم بعد عمری تازه پیدا کرده راهش را
ای شکوه عشیره ی زهرا
آفتاب همیشه ی دنیا
بودنت روشن است چون خورشید
عصمتت را عقیله می فهمید
بعد تو لحظه به لحظه مردم
مردم و باز کتک می خوردم
مشت ها بود که سمتم آمد
ضرب پا بود که سمتم آمد
قسم به ساحتِ ذکرِ شریف “هو” بابا
به روی من شده این اشک آبرو بابا
“عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد”
چه خوب شد که شدم با تو روبرو بابا !
سرت به دامنم اینبار مثل قبل نشد
هنوز لحظهی دیدار مثل قبل نشد
تو آمدی که من آرام تر شوم نشدم
دل شکستهام انگار مثل قبل نشد
پای غم تو آه ، خداهم گریسته
همراه با پیمبر اکرم گریسته
قطعا غریق بارش باران لطف توست
چشمی که در عزای تو نم نم گریسته
لب های او جز ناله آوایی ندارد
دیگر برایش خنده معنایی ندارد
اکنون که اینجا آمدی باید بگوید
جز این خرابه دخترت جایی ندارد
خیلِ جمعیت در اینجا بهر استقبال نیست
نیست در این قافله قدّی که از غم دال نیست
دست خالی هر که آمد دست پر برگشته است
بهر غارت هر که آمد، دید بد اغبال نیست
روزگاری بالش از بال و پَر قو داشتم
بر سرم تاج گلی از یاسِ شببو داشتم
دختر شامی !؛ نبین حالا تمامش سوخته
تو کجا بودی ببینی تا کمر مو داشتم ؟!
غمت ویرانه کرده مامنم را آشیانم را
هزاران بار حس کرده لبم بعد از تو جانم را
من از تو آب می خواهم به وقت تشنگی اما
به دست شمر خون پر می کند حجم دهانم را
باید که از نیزه سرت را پس بگیرم
رگ های سرخ حنجرت را پس بگیرم
آه ای سلیمان زمانه سعیم این است
از ساربان انگشترت را پس بگیرم