با تمامِ هستیات خود را ندیدن مشکل است
سختتر از خود زِ اولادَت بُریدن مشکل است
نیمه شب از خوابِ طفلانت پریدن مشکل است
بعدِشان یک لحظه حتی آرمیدن مشکل است
با تمامِ هستیات خود را ندیدن مشکل است
سختتر از خود زِ اولادَت بُریدن مشکل است
نیمه شب از خوابِ طفلانت پریدن مشکل است
بعدِشان یک لحظه حتی آرمیدن مشکل است
همه رفتند و پریدند و گذشتند چرا من
زِ چه رو من چه کنم آه چرا ، آه که جا مانده و ، واماندهام زار و پریشان ،
دید چشمش همه جا در دلِ دشتی که فرا رویِ نگاهش پُر خون لبخند نگاهش پُر خون و به هر گوشه از آن پیکر صد پارهی یاری به زمین مانده و آلالهای بالایِ سرش رَسته و بشکفته خودش بر سرِ نعشِ حبیبی
دیگر بساط روضه ی او پا گرفته بود
اشکش از او مجال تماشا گرفته بود
در خیمه مانده بود نبیند برادرش
در خیمه نذر روضه ی زهرا گرفته بود
از دور میدیدم عمویم را که تنها
مانده است بین لشگری از نیزه زنها
آموختم از قاسم و لحن سخن ها
باید فداییش شوند ابن الحسن ها
در بند زلف او دل باد و نسیم هاست
تازه ترین شراب سبوی کریم هاست
او که طلایه دار خیام یتیم هاست
نذرِ”حسن” برای “حسین” از قدیم هاست
هوای پرزدن دارمعموجان
زره نه پیرهن دارم عمو جان
برادر زاده ات راهم بغل کن
نیابت از حسن دارم عمو جان
من نمیخوام تو خیمه ها باشم
زندگی بی عمو مگه میشه؟!
دلم از غصه پاره شد عمه
دل پاره رفو مگه میشه؟!
نرو عمه ، برگرد اگر می توانی
تو خیلی عزیزی تو خیلی جوانی
ببین حمله ی نیزه و سنگ ها را
مرا تا کجا با خودت می کشانی
در دلش شوقی از شهادت داشت
قلبش از شور عشق آکنده ست
یازده سال دارد امّا او
در سپاه حسین فرمانده ست
بر رویِ خاک بال و پَرِ خویش میزند
دارد دوباره او به سرِ خویش میزند
طفلِ یتیم حسِ یتیمی نداشته
حالا عجیب بر جگرِ خویش میزند
چیزی نمانده از بدن او حیا کنید
دست مرا به جای سر او جدا کنید
خواهر تمام دار و ندارش برادر است
تا جان نداده عمه ، عمو را رها کنید