در شام راه افتاد کم کم یک سپاه از شب
جوری که می ترسید شب از راه و راه از شب
سمت خرابه راه افتاده سپاه کُفر
با یک جناح از تازیانه یک جناح از شب
در شام راه افتاد کم کم یک سپاه از شب
جوری که می ترسید شب از راه و راه از شب
سمت خرابه راه افتاده سپاه کُفر
با یک جناح از تازیانه یک جناح از شب
هی از این نیزه به آن نیزه مکانت دادند
کوچه کوچه به همه شهر نشانت دادند
پیش چشمان من از نی که زمین افتادی
از روی خاک به سر نیزه تکانت دادند
ای میهمان بی بدن ای سر خوش آمدی
از بزم این جماعت مهمان کش آمدی
دیریست وا نگشته به این دیر پای غیر
تو آمدی که با تو شوم عاقبت بخیر
لحظه در لحظه در این راه بلا میریزد
زخم یک بام ز سنگ دو هوا میریزد
هر که دارد هوس کرببلا گریه کند
اشک خون منتقم آل عبا میریزد
دو دستم بسته و سوی تو چشمی چون سبو دارم
بریز آبی بر این آتش که از سرخی رو دارم
چراغ چشمم از سیلی به سو سو کردن افتاده
نگاهی کن به سویم تا که بر این دیده سو دارم
به سمت آب زدی و زدی به آب سپس
کشید آب ز تصویر تو عذاب سپس
خجالت همه ی خیمه را کشیدی بعد
هزار بار شدی عاجز از رباب سپس
شب است و راهِ این کوه و بیابان
من و این سینه ی محزون و نالان
امان از بی کسی و درد هجران
امان از تیزیِ خارِ مغیلان
ناچار می برند
بانوی خسته را که به اجبار می برند
ناموس شاه را
اینگونه با شرایط دشوار می برند
گفتند کمتر گریه کن؛ دیگر نمیآید!
از دختر چشمانتظار این برنمیآید
سر میرسد امشب به تلخی انتظار من
با سر پدر می آید و غم سر نمیآید
ای نیزه دار! آینه بر نیزه می بری
خواهی چگونه از وسط شهر بگذری!؟
از کوچه های ساکت و خلوت عبور کن
خوب است اندکی به اباالفضل بنگری
حالا که هستی توی آغوشم دوباره
خیلی خلاصه حرف دارم با اشاره
خورشید و ماهی داشتم در آسمانم
در آسمانم نیست حتی یک ستاره