شعر محرم و صفر

خیال

خوش آمدی، گله ای نیست، بهترم مثلا…
شبیه قبل نشستی برابرم، مثلا…

خیال میکنم اصلا مدینه ایم هنوز
بهشت چادر زهراست بسترم مثلا

دلبر دلها

حالم بدون تو تماشایی ندارد
جز تو کسی در قلب من جایی ندارد
آن قدر خوبی به تمام شهر گفتم
من دلبری دارم که همتایی ندارد

دردت به جان

دردت به جان دخترت پس پیکرت کو
خشکم زده با دیدنت بال و پرت کو

با اصغرت رفتی به میدان،خاطرم هست
تنهای تنها آمدی پس اصغرت کو

دختر شاه

دختر شاهم و زیبایی دنیا با من
شاه بانوی شکوه غزل دریا من
ماه ، هرشب به خدا خواب مرا می بیند
غیر آغوش اباالفضل ندارم جا من

مشمول ربنای تو

بگذار تا برایِ تو باشم عزیزِ من
مجروحِ های هایِ تو باشم عزیزِ من

از دست پختِ مادرتان لقمه‌ای خورَم
پاگیرِ قند و چایِ تو باشم عزیزِ من

تکیه گاه

بابا همینکه دخترکت بی پناه شد
بعد از هجوم اسیرِ غمِ یک سپاه شد

از قتلگاه، تا به خرابه مرا زدند
دور از نگاهِ تو همه جا قتلگاه شد

دلی پر شراره

چشمش به راه بود وشبی پر ستاره داشت
رویش به ماه بود و غمی بی شماره داشت

ازآه جانگداز ،گلویش گرفته بود
از داغ روی داغ دلی پر شراره داشت

آه ای پدر

کم آمده است مرغ دلم آب و دانه اش
خال لبت کجاست که گیرم نشانه اش

دستت نرفت در کمرم آنقدر که شمر
پیچید دور گردن من تازیانه اش

گوشه ی ویرانه

آنقدر ناله زدم تا که طبق سر آورد
آنقدر گریه شُدم تا سَرت آخر آورد

دیشب عمه چقدر گریه کنارم می‌کرد
تا که از شانه‌یِ من مویِ مرا در آورد

گلبرگ لطیف

نه فقط خار به صحرای بلا زجرش داد
بلکه با کرب و بلا “کربـُبلا”زجرش داد

مقتل این گونه نوشته ست که “مٰاتَتْ کَـمِدْا”
بس که آن طایفه ی “بی سر و پا” زجرش داد

بوی تنور

نزدیک شد، شمیم حضورش به من رسید
در این طبق چه بود که نورش به من رسید

شبها گرسنه بوده ام و نان نخواستم
حالا ز کوفه بوی تنورش به من رسید

بحرطویل حضرت رقیه

نشسته گوشه ای از چشم هایش غصه میبارد

نمیداند پدر دارد و یا دیگر ندارد

دو دستِ بغض بدجوری گلویش را گرفته

و دستش لخته خون لابلای تار مویش را گرفته

دکمه بازگشت به بالا