صبر کن ای برادرم آرام
غصه ام بوسه ای ز حنجر توست
آه زینب خدانگهدارت
غم من خاک روی معجر توست
صبر کن ای برادرم آرام
غصه ام بوسه ای ز حنجر توست
آه زینب خدانگهدارت
غم من خاک روی معجر توست
روی اینپشت شکسته کوهی از غم ریخته
برسرم بیتو برادر خاک عالم ریخته
زود پیداکردمت ٬اینقدرها هم سخت نیست
پیکرت رادیده ام٬ در راه کم کم ریخته
این کیست که طوفان شده میل خطر کرده؟
در کوچکی خود را علمدار دگر کرده
این که برای مادرش مردی شده حالا
خسته شده از بس میان خیمه سر کرده
آشنا بود آن صدایِ آشنایی که زدی
کربلا بیت الحسن شد با صدایی که زدی
خواهرم را بیشتر از هر کسی خوشحال کرد
بانگ إنّی قاسم بن المجتبایی که زدی
کاروانی پر از ستاره و نور
کاروانی پر از عزیز خدا
کاروانی رسیده از مکه
کاروانی رسیده از بالا
حاضرم پایِ سر ِ تو سر ِ خود را بدهم
جایِ پیراهن ِ تو معجر ِ خود را بدهم
سر ِ بابایِ من و خِشت محال است عمه
عمه بگذار که اول پر ِ خود را بدهم…
کوفه را با تو حسین جان سر و پیمانی نیست
هرچه گشتم به خدا صحبت مهمانی نیست
به خدا نامه نوشتم به حضورت نرسید
آن چه مانده ست مرا غیره پشیمانی نیست
چقدر بر سر نیزه خدا خدا کردی
در آسمان که نشستی, مرا دعا کردی
به کربلا نرسیدم ؛ قضا شده بودم
در این “نمازِ محرم” مرا ادا کردی
مرهم کنون به زخم رسیده … چه فایده !
بابا سرت رسیده … بریده ؟ چه فایده !
امشب که آمدی به خرابه ببینمت
سویی نمانده است به دیده چه فایده
طفل نخورده آب کمی در حرم بخواب
لالا گلم , عزیز دلم , اصغرم بخواب
شرمنده ام که شیر ندارم …به سینه ام
ناخن مکش تو خاک مکن بر سرم بخواب
بر کینه های کهنه ز حیدر اضافه شد
به بغض ها ز فاتح خیبر اضافه شد
تا گفت علی منم نوه ی مرتضی علی
دیدم که چله چله به لشکر اضافه شد
آمدم آب به خیمه برسانم که نشد
چقدر غصه و غم خوردم از این غم که نشد!
تیرِنامرد اگر یاور مشکم می شد …
می شد این آب شود چشمه ی زمزم که نشد