اندک اندک می رسد آن لحظه ی تلخِ وداع
فاطمه با کودکانِ خود چه خلوت میکند
کودکان را در کنارِ بسترِ خود جمع کرد
دارد از یک ماجرای تلخ صحبت میکند
اندک اندک می رسد آن لحظه ی تلخِ وداع
فاطمه با کودکانِ خود چه خلوت میکند
کودکان را در کنارِ بسترِ خود جمع کرد
دارد از یک ماجرای تلخ صحبت میکند
آنروز سوخت پای علی زندگانی ات
آتش گرفت جان من از نیمه جانی ات
ای آرزوی سوخته از تند باد درد
ای مرهم غریبی من، هم زبانی ات
نشسته ام که بگریم برای مادرمان
برای درد و بلایی که آمده سرمان
نشسته ام که بگریم برای روی کبود
به زخم های نشسته به قلب کوثرمان
شستشو دادم تنی را که فقط تبخیر شد..
در کنارش جسمِ من با غصّه ها تسخیر شد
پوستش بر استخوان چسبیده بود و وقتِ غسل
از خجالت… زمزمه های لبم تکبیر شد…
ای کفن پیچیده برخیز و ببین احوالِ من
عنقریباّ دق کنم..رحمی نما بر حالِ من..
کودکانت را بغل کن تا نیافتادند ز پا..
باز هم سوسو بزن ای کوکبِ اقبالِ من
شب تا به صبح غسل تنم وقت می برد
آماده کردن کفنم وقت می برد
مانند دردهای دل تو شمردن
گل های سرخ پیرهنم وقت می برد
داد از این درد که اُفتاده به جانم ای داد
“من زمین خورده ترین مردِ جهانم ” ای داد
من جوانم تو جوان پیر شدی پیر شدم
زود میاُفتد از این غم ضربانم ای داد
کوثرترین زلال ولایت سلام بر…
تو؛ ای تمام هستی و جان پیامبر
بغضت شکسته تر نشود بیش از این که هست
برخیز ای پریّ کمانم، زمین که هست
از ابتدا قیامت او آشکار بود
آنکه بانویی که ممتحن کردگار بود
در بندگی خویش خدای بقیه بود
سرتا به پاش مظهر پروردگار بود
یک روز بین کوچه یک بار گریه گریه کردم
هر بار کوچه دیدم هی زار گریه کردم
یک بار پشت این در مادر برای یاری
آمد ولی نود شب با یار گریه کردم
به شب نشسته چرا آسمان بازویت؟
چه کرده اند مگر با توان بازویت؟
به زور تیغ٬ دهان غلاف را بستند
که برملا نشود داستان بازویت
ِلکی زد و اشکِ تری پاشید از هم
شد خیس عکسِ مادری،پاشید از هم
گم کرد راهِ خانه را در آن شلوغی
گُم شد مسیر و معبری پاشید از هم