کوچه ها نیمه ی شب سوختنت را دیدند
ریسمان ها به سراپای تنت پیچیدند
در و دیوار به اشفتگی ات لرزیدند
یادگاران سقیفه به غمت خندیدند
شعر شهادت اهل بيت (ع)
پیرمردی و بزرگ همه ی اعصاری
روی جانت اثر کینه ی دشمن داری
بار ها خلوت سجاده ی تان پر پر شد
فرش زیر قدمت سوخت و خاکستر شد
میان هیزمِ نمرودها «خورشیدْسوزان» بود
خلیلالله، بین شعله؛ آتش در گلستان بود
زمین از گریهی نوحالائمه غرقِ دریا شد
هوای کشتیِ سُکّانِ دین درگیرِ طوفان بود
هر کس دلش ز مهر و ولای تو عاری است
هرلحظه اش بدون توبی بندوباری است
ما جار میزنیم که آقایمان تویی…
شیخ الائمه! نوکریت افتخاری است
همه ى شهر غرق خوابند و
پیر میخانه بى قرارِ خدا
پیرمردى که مادرش زهراست
بوده از کودکى بهار خدا
آتش به جان دلبر جانانه می زنند
با شعله ای که بر در این خانه می زنند
پیر و جوان که فرق ندارد برایشان
در میزنند و بعد چه جانانه می زنند
دست ظالم ، ظلم را درشهر تا از سربگیرد
شعله ها میرفت بالا خانه را در بر بگیرد
طاقت این پیرمرد عشق را حاکم ندارد
بُغض را آورد تا از عاشقان سرور بگیرد
دوباره آتش کینه به آشیان میزد
به باغ یاس نبی رنگ ارغوان میزد
کدام داغ، جگرسوز تر از این باشد:
رئیس مذهب ما را غلامشان میزد
تصور کن امامی دور تو مأمور هم باشد
به ضرب و شتم تو مأمور هی معذور هم باشد
درون خانه با ناموس خود باشی و جز اینها
به هتک حرمت از بالا بر او دستور هم باشد
اگرچه بر همه عالم گره گشا بودم
میان موج مصیبات مبتلا بودم
همیشه غفلت اصحاب دردِسر ساز است
به وقت فتنه چه بی یار و آشنا بودم
در هجرهام مقابل چشمان مادرم
در سجده بودم و لگدی بر سرم نشست
این غم کجا برم، به که گویم که بی حیا
با ناسزا به فاطمه، بال و پرم شکست
در این مدینه هیچ به جز غم خبر نبود
از غصه سوخت دل ولی چون جگر نبود
از بس که آب گشته تنم از جفای خصم
باقی زجسمِ من اثری غیر سر نبود