شعر شهادت اهل بيت (ع)

یا رسول الله

وقتی که دردهایت آرامشم بهم زد
رفتی و بی تو داغت تقدیر را رقم زد
رفتی خوشی پس از تو نامِ مرا قلم زد

در شامِ شک و شبهه تابانده‌ای یقین را

یا رسول الله

به استقبال زلفت می رود باد صبا هر صبح
نفس می گیرد از خاک کف پایت هوا هر صبح

برای دیدن آثار باقی مانده ات خورشید؛
ز مشرق می زند با نورهایش دست و پا هرصبح

آی مردم جگری سوخت

وای اگر سوخته ای ناله ی شبگیر کند
کودکی را شرر حادثه ای پیر کند

من چهل سال گرفتار غروبی سردم
بین آن کوچه ی بد فاطمه را گم کردم

غریب مدینه

آقاترین روزی ده شهر مدینه
روی جگر داری هزاران وصله پینه

زخم فراوان داری و مونس نداری
کاری شده زهر جفا و حس نداری

آنقدر کریمی

عشقی که به دل کاشته بودی ثمر آورد
هم آه شب آورد هم اشک سحر آورد

آنقدر کریمی که گدا از سر کویت
از آنچه دلش خواسته هم بیشتر آورد

چشمان ترم

ماجرای کوچه چشمان ترم را زخم کرد
آه از دردی که قلب مضطرم را زخم کرد

روضه خوانی میکنم هر روز و شب در خلوتم
روضه‌ی سنگین مادر حنجرم را زخم کرد

ما همه گدای توایم

کریم اگر که تویی ما همه گدای توایم
دوا اگر که تویی جمله ، مبتلای توایم

تو در میان دل ما قدم زدی حتما
که در پی دل و دنبال رد پای توایم

حسن جان

گرچه از شعلهء غم می گذرانید مرا
بگذارید بسوزم که بخوانید مرا

منّت هیچ کسی را نکشیدن هنر است
کلب میخانه شدم تا بکشانید مرا

بنت الکریم

دردیم پا به سر همه و تو طبیبه ای
بنت الکریم بنت شرافت شریفه ای

جود و کرامت از پدرت ارث برده ای
دردانه کریم دو عالم کریمه ای

برای او

چگونه او جگر تفته روبراه کند

توانِ آه ندارد که آه آه کند

نشد که راه رود مثلِ مادرش شده بود

نشد که خیزد و دیوار تکیه‌گاه کند

تحتُ‌القُبّه‌

در مزارت نفسِ ثانیه‌ها می‌گیرد

باد، دَم می‌دهد و مرثیه پا می‌گیرد

زائرت پنجره‌فولاد ندارد به بغل

ولی از آجرِ دیوار، شفا می‌گیرد

موج ها

آن که بر چشمان ما پیراهنی گل فام داد

ذره تا خورشید گردد شبنمی انعام داد

اشک را از باده ی ساقی کوثر آفرید

در ضیافت خانه اش هر دیده ای را جام داد

دکمه بازگشت به بالا