حسن لطفی

روشنای نیزه

خون می‌چکد به دوشم از چشمهای نیزه
من هم عزا گرفتم با های های نیزه

یا شهر تیره گشته یا تار گشته چشمم
تنها تو را شناسم ای روشنای نیزه

شعله و زلفِ تو

بیا ببین دلِ غمگینِ بی شکیبا را
بیا و گرم کُن از چهره‌ات شبِ ما را

“من و جُدا شدن از کویِ تو خدا نکند”
که بی حرم چه کُنَم غصه‌های فردا را

تنها خدا بماند

کِی می‌شود که از ما تنها خدا بماند
این غیرها بریزند از ما خدا بماند

من هرچه میکشم از دست همین من است و
ای کاش من نماند اما خدا بماند

میرسد جمعه‌ای

بویِ سیبِ حرم از سمتِ سحر می‌آید
قطعِ این فاصله از دستِ تو بر می‌آید

روز و شب کارِ شما گریه شده می‌دانم
باز از دامنتان بویِ جگر می‌آید

زمین خوردیم

بسکه در کوی و گذر وقتِ تماشا ریختند
کودکانت بر زمین از ضربِ پاها ریختند

عده‌ای شاگردهایم عده‌ای دیگر کنیز
کوچه کوچه پیشِ پایم نان و خرما ریختند

دیارِ غم

من از دیارِ غم و روزگارِ بارانم
من از اهالیِ اشک و تبارِ بارانم

کسی نمانده برایم غریب می‌میرم
کسی نمانده بگویم چقدر دلگیرم

شامِ مصیبت

اشکی مرا به شامِ مصیبت نمانده است
چشمی تو را در این شبِ غربت نمانده است

ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود
هرچند جانِ عرضِ ارادت نمانده است

شب عاشورا

شمعم که با نگاهِ تو آتش گرفته‌ام
امشب کنارِ آهِ تو آتش گرفته‌ام

پیرت شدم نگاه به این پیرزن بکن
امشب بیا و خواهرِ خود را کفن بکن

کوهسارِ کربلا

ما مسلمانیم اما ما مسلمانِ نجف
جانِ کعبه صدهزاران بار قربانِ نجف

روزِ اول که زمین را چون نگینی خلق کرد
گفت در گوشش خدا جانِ تو و جانِ نجف

بیایی شب عباسِ

چشم بر راه تو ماندند پریشانی چند
ناله دارند تو را دست به دامانی چند

کاش باران بزند تا که بشویَد ما را
شرم دارد زِ شما چشم پشیمانی چند

ولدی علی اکبر

به رویِ خاک جگر ریخته و یا پسرم
به روی خاک پسر ریخته و یا جگرم
بلند می‌شوم و باز می‌خورم به زمین
بلند می‌شوم و می‌خورد زمین کمرم

ولدی علی

تو را به خیمه به این شانه‌ی خَم آوردم
تو را به دستِ خودم حیف کم‌کم آوردم

برایِ خواهرکانت کمی لباسِ تو را…
برایِ گیسوی خود خاکِ عالم آوردم

دکمه بازگشت به بالا