روزِ بی تو شبِ یلداست، سحر می خواهد
روزِ وصلت چه قَدَر خونِ جگر می خواهد؟
چشمِ ما خشک شد از بس به رهِ آمدنت
جمعه ها خیره به در مانده ، خبر می خواهد
شعر شهادت اهل بیت
محاصرهست ولی جای هیچ دلهره نیست
که نور لَم یَزَلی قابل محاصره نیست
تنش اگرچه به ظاهر اسیر سامره است
نسیم عطر حضورش اسیر سامره نیست
راوی کرب و بلا دارد روایت می کند
از جدایی سر و تن ها حکایت می کند
شد سکینه معنی اش آرامش قلب حسین
بشنو از دریا زمانی که شکایت می کند
می خواهم از مدینه خداحافظی کنم
از میخ و زخم سینه خداحافظی کنم
از مردم مدینه از این شهر خسته ام
از روزگار و مردمشان چشم بسته ام
در سماوات بانگ غم دادند
بی کسی را دوباره سم دادند
چه غریبی که دور از وطن است
پاره قلب جمع پنج تن است
سائل شدن پیش شما خیلی می ارزد
در این حرم دست دعا خیلی می ارزد
از هیبت سلطانی ات لالم دوباره
این گریه های بیصدا خیلی می ارزد
بس کُن عزیزِ تا سحر بیدار بس کُن
کُشتی مرا از گریهی بسیار بس کُن
ای چند شب بیدار مانده آب رفتی
ای چند شب گریانِ من اینبار بس کُن
به چشمت میهمان کردی تمامِ عمر، زمزم را
به خاکِ تشنه خواندی آیهی بارانِ نمنم را
تویی آن کودکی که از سکوتش درس میریزد
دهان وا کن که بشناسند از هر علم، اَعلَم را
فرشته پهن کرده زیر پایش باز بالش را
ندیده در نمازش جز خدای ذوالجلالش را
فقط او بود تنها یاور تنهایی احمد
پیمبر هم ندیده بعد از او دیگر مثالش را
نمک یا شیر ؟ امشب بر کدام اصرار خواهد کرد
چه شیری روزه اش را با نمک افطار خواهد کرد
نمی دانم چرا در پاسُــــخِ دلشــــوره هایِ شَهر
فقط ” فُزت و ربِّ الکعبه ” را تکرار خواهد کرد
من نامهام را با تو و قلبم نوشتم
هرچند از این حرفایم کم نوشتم
دیشب برایت غصه خوردم گریه کردم
امشب برای زخم تو مرهم نوشتم
بردم تو را ز یاد و به یاد منی هنوز
شبها مرا به اسم، صدا می زنی هنوز
از دامن گناه در افتاده ام به چاه
اما چو ماه در شب من روشنی هنوز