آرمان صائمى

عباس جانم

تا علمدار افتاد
خنده بر اشک رباب از لب أنظار افتاد
گریه مى کرد حسین
آن طرف دخترکى بین حرم زار افتاد

جان فداى جانان

دست در دستِ عمه اش بود و
دلش اما میانه ى گودال
دید با چشم خود که افتاده
تن ارباب تا شود پا مال

خسته ام.

سر شب بود مردم کوفه
همه درخانه هایشان رفتند
یک نفر هم نماند از آن ها
همه بى نام و بى نشان رفتند

فقط على

خدا براى جهان کم نذاشت با حیدر
و گفت قبل ازل یا على و یا حیدر
خدا نوشت که روى زمین خدا حیدر
خدا نوشت که مولاى انبیاء حیدر

یا جواد الائمه(ع)

تشنگى از نگاهتان پیداست
جگرت بى شکیب میسوزد
جگر پاره پاره‌ات پیشِ
عده‌اى نانجیب میسوزد

دخترم ! گریه نکن

از هم لخته‌ى خون روى سرت مى‌بینم
من بمیرم ! چقَدَر روى شما آشفته ست

تَرک روىِ سرت خوب نشد ! من چه کنم؟
از چه رو این همه گیسوى شما آشفته ست؟

حسن جان

عمریست که هستیم مسلمان حسن جان
عمریست دخیلیم به دامان حسن جان
ما ریزه خورِ سفره ى احسان حسن جان
تنها قسم مادر او جان حسن جان

مهر مادرى

این ماه سوم است گرفتار بسترى
شکر خدا که ظاهراً امروز بهترى

چیزى نگفته ام به کسى مهربان من
دل تنگ نگاه توام مهر مادرى

عزیزِ دلم

وقتى عذاب مى‌کشى و کار مى‌کنى
این سقف را بر سرم آوار مى‌کنى..

زحمت نکش عزیزِ دلم ! خسته مى‌شوى
وقتى که کار با تنِ تب‌دار مى‌کنى

سرفه نکن

اینهمه سرفه نکن..عمرم به آخر مى رسد
اینهمه ناله نزن..صبر دلم سر مى رسد

هر زمان پهلو به پهلو مى شوى تو فاطمه
فضه با حال خرابى دست بر سر مى رسد

بانوی خانه ی من

با این سکوت حال على را نگاه کن
جانم بگیر و حال مرا رو به راه کن

زهرا بلند شو که حسن نیمه جان شده
رحمى به حال بدِ این قرص ماه کن

عزیز دلم

این اشک ها براى تو مرهم نمى شود
چیزى ز غصه هاى دلت کم نمى شود

با من بگو عزیز دلم راز کوچه را
غیر از على به راز تو محرم نمى شود

دکمه بازگشت به بالا