احمد علوی

علی جانم

در سینه ی امواج حس جذر ومد نیست
موجی که ما را راهی ساحل کند نیست

ما بی نهایت دوستت داریم مولا
قلبی که جای توست جای دیو ودد نیست

این زن که مطلع غزلی عاشقانه بود
مانند آسمان خدا بیکرانه بود
هرگز قریش مثل خدیجه به خود ندید
او در میان مردم مکه یگانه بود

فقط فرج

شبیه کودکی گم گشته دنبال پدر بودن
پریشان خاطر و دل بیقرار و شعله ور بودن

شبیه عاشقی مجنون که گم کردست لیلا را
نسیم آسا میان کوه وصحرا دربدر بودن

کربلا تا شام

چگونه داغ ها را میگذارد پشت سر زینب
کجا؟کی؟میگذارد چشم بر هم در سفر زینب

فقط با دیدن عباس دائم زنده میگردد
تمام خاطراتی را که دارد از پدر زینب

مادرِ شهید

جز با زلالِ نورِ الهـی نسب نداشت …
ذکری به غیر نام علی روی لب نداشت
دردی به غیرِ غربتِ شاهِ عرب نداشت
هرگز کسی شبیه به این زن ، ادب نداشت

خورشید عالم تاب

هر دلی بیدار شد در گیر و دار خواب نیست
خواب چیزی غیر مردن در دل مرداب نیست

خواب بودم در حریمش وقت بیداری رسید
دیدم اینجا هیچ کس مانند من بیدار نیست

والا پیامبر

والاتر از هر آنچه که والا پیامبر
ساحل علیست حضرت دریا پیامبر

آغوش امن آمنه را چون بهشت کرد
وقتی که پا گذاشت به دنیا پیامبر

ذوالجناح آمد

ذوالجناح آمد ولی با خود سوارش را نداشت
بی قرار بی قرار آمد ،قرارش را نداشت

سالها پا در رکاب حضرت خورشید بود
بر رکاب اما سوار کهنه کارش را نداشت

بی قرار بی قرار

ذوالجناح آمد ولی با خود سوارش را نداشت
بی قرار بی قرار آمد ،قرارش را نداشت

سالها پا در رکاب حضرت خورشید بود
بر رکاب اما سوار کهنه کارش را نداشت

یا قمر العشیره

ای در شب چشمان تو مهتاب گرفتار
دریا شده بعد از تو به گرداب گرفتار

گیرایی مِی از نفس شعله ور توست
در هُرم لب توست می ناب گرفتار

برادرم

آماده باش مقصد ما در سفر یکی ست
سرهایمان جداست ولی بال و پر یکی ست

این ها برای کشتن ما صف کشیده اند
از هر کجای دشت بپرسی خبر یکی ست

میر و علمدار

هر جا عَلم میر و علمدار بلند است
فریاد عطش از در و دیوار بلند است

از سرو بپرسید چرا در نظر خاک
قدی که برافراشته بسیار بلند است

دکمه بازگشت به بالا