منم مجنون و دلتنگت,تویی دلبر تویی لیلا
رسیدی کنج ویرانه,قرار این دل شیدا
در این ایام تنهایی,قسم بر جان بابایی
برای دخترت هرشب,تویی شیرین ترین رویا
منم مجنون و دلتنگت,تویی دلبر تویی لیلا
رسیدی کنج ویرانه,قرار این دل شیدا
در این ایام تنهایی,قسم بر جان بابایی
برای دخترت هرشب,تویی شیرین ترین رویا
چشمش برای پلک زدن وا نمیشود
میخواست ناله ای کند اما نمیشود
هم زخم های آبله اش درد میکند
هم جای تازیانه مداوا نمیشود
نه فقط خار به صحرای بلا زجرش داد
بلکه با کرب و بلا “کربـُبلا”زجرش داد
مقتل این گونه نوشته ست که “مٰاتَتْ کَـمِدْا”
بس که آن طایفه ی “بی سر و پا” زجرش داد
زبری صورت من و دستان عمّه ام
تقصیرِ کوچه های یهودیِ شام بود
شکرِ خدا هوای مرا داشت خواهرت
در چشم ها عجیب نگاهِ حرام بود
تشنگی شعله شد و چشمترش را سوزاند
هق هق بی رمقش دور وبرش را سوزاند
دست در دست پدر دخترهمسایه رسید
ریخت نانی به زمین وجگرش را سوزاند
نیمه شب گوشه ی خرابه کسی , داشت با شاپرک سخن می گفت
دختری داشت دردودل می کرد , زیرلب نم نمک سخن می گفت
باسرانگشت خاکی أش آرام , شانه می زدبه موی بابایش
از سفر.گم شدن.بیابان.خار , ازهمه تک به تک سخن می گفت
ایوای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد, صیّاد رفته باشد
بابا بیا که مُردم از دختران شامی
از خنده های کوفی از خیزران شامی
از سفرآمدی و روشن شد
چشمهاییکه تارتر شده اند
از سفرآمدی به جمعی که
همگی دستبر کمر شده اند
جان را به آسمان نگاهت سپرده ام
امشب که دست در شب گیسوت برده ام
کمتر ز نقشهای کبود تنم نبود
این زخمها که بر لب و رویت شمرده ام
آهسته شِکوه می کنم و دور از همه
امروز هم گذشت و غذایی نخورده ام
از چشمهای حلقه ی زنجیر جاری است
خونی که می چکد ز وجود فشرده ام
از ضرب دست زجر تنم درد می کند
آنقدر زد مرا که گمان کرد مرده ام
از خارهای سرخ بیابان امان برید
این پای پر آبله زخم خورده ام
حسن لطفی
میان کوچه به زحمت به عمه اش می گفت
چقدر بوی غذا بین شام پیچیده
کمی مواظب من باش بین نامَحرم
چه حرف ها که در این ازدحام پیچیده
اینجا بهانه ها خودشان جور می شوند
کافی ست زیر لب پدرت را صدا کنی
کافی ست یک دو بار بگویی گرسنه ام
یا ناله ای به خاطر زنجیر پا کنی
اشاره هایسرت را درست فهمیدم
ولی نمیشود از نیزه چشم بردارم
چه قدرآرزویم هست جای این تاول
سر تو رابه روی پای خویش بگذارم