رحمان نوازنی

گلاب ناب

این اسبها از این بدنم  پا نمی کشند

جانم درآمد از کفنم پا نمی کشند 

تا که گلاب ناب مرا در نیاورند

از غنچه های یاسمنم پا نمی کشند 

ای عموی غریب

دارم از سوی خیمه می آیم
از هو الهوی خیمه می آیم

دست به دیوار

زانو بغل گرفت ؛ که بابا بیاورد
یک سر شبیه حضرت یحیا بیاورد

قنوت گریه

چقدر بر سر نیزه خدا خدا کردی

در آسمان که نشستی, مرا دعا کردی

 

به کربلا نرسیدم ؛ قضا شده بودم

در این “نمازِ محرم” مرا ادا کردی

 

به روی نیزه

وقتی که روی نیزه کمی سر گذاشتی

در چشم ما دو بغض شناور گذاشتی

 

آنقدر روی نیزه به معراج رفته ای

پا از حریم عرش فراتر گذاشتی

 

پیشواز محرم

آماده می شوم که فراهم کنی مرا

خرج عزای ماه محرم کنی مرا

 

آشفته ام؛به سینه زدن عادتم بده

تا بین این  صفوف منظم کنی مرا

 

ظهردم بود و

ظهردم بود و برکه هم تشنه ؛برکه‌ای که تببیابان داشت

دل او مثل تکه های سفال ؛اشتیاق نماز بارانداشت 

ظهر یک روز آفتابی بود ؛ برکه پلکی زد و نگاهشرفت

باز هم تا به انتهای کویر؛حسرت جانگداز آهش رفت 

خدا کند

خدا کند که منم دعوت شما باشم

و بخش کوچکی از خلوت شما باشم

و در کنار همین سفره ها کنار شما

نمک بریزم و هم صحبت شما باشم

شب های آخر

آقا سلام ؛ ماه مبارک تمام شد

شبهای آخر من و ماه صیام شد  

درهایی از ضیافت حق بسته شد , ولی

پشت در نگاه شما , ازدحام شد  

سکوت

 

سکوت می وزد و بادها پریشانند

و در به در همه در کوچه های بارانند

شب است و تشنگی نخل ها نمی خوابند

یتیم های خدا هم گرسنۀ نانند

بوی مادر

 

بابا اتاق پر شده از بوی مادرم

وقتش رسیده پر بکشی سوی مادر

دیگر خجل نباش تو از روی مادرم

فرقت شده شبیه به پهلوی مادرم


فرق شکسته

 

صورت خیس خودش را طرف چاه گرفت

آسمان تیره شد از بسکه دل ماهگرفت

 

بر سر سفره کمی درد دل خود را گفت

یک نفس گفت ؛ ولی آینه را آه گرفت

 

دکمه بازگشت به بالا