دشمن مجال پا زدنت را گرفت و برد
یعنی حسین های تنت را گرفت و برد
روضه قتلگاه
ای وای از آن دمی که آیینه ها شکستند
وقتی دل شما را در کربلا شکستند
وقتی که بیعت خود تنها برای درهم
یک عده کوفیان آدم نما شکستند
بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
عزیز فاطمه از اسب بر زمین افتاد
قسم به اشهد ان لا اله الا الله
همین که خورد زمین مادرش رسید از راه
یک جای سالم در بدن دیگر نداری
جایی برای بوسه بر پیکر نداری
با گوش هایم میشنیدم من که گفتند
یابن علی سر را بذاری بر نداری
یک روح واحدند, ولی از بدن, جدا
در اتحاد نیست “تو” از”او” و “من” جدا
این دو, دو نیستند, تجلی وحدتند
پس باطناً یک اند ولی ظاهراً جدا
بس کن حسین سربه سر نیزه ها مکن
بس کن حسین مادرمان را صدا مکن
بس کن حسین هستی من سایه ی سرم
بس کن حسین جان من و جان مادرم
نیزهادر دهنت مهمان شد
کاردشمن به نظر اسان شد
انقدرغارت تو طول کشید
کهتمام بدنت عریان شد
تیر ازبس که خورده بود حسین
بر تنشمثل پیرهن شده بود
نیزههاشان تمام شد کم کم
موقعسنگ ریختن شده بود
آسمان است و زمین دور سرش میگردد
آفتاب است و قمر خاک درش میگردد
این قد و قامت افتاده درختطوباست
این محاسن بخدا آبروی دینخداست
آسمان و زمین با زینب
دیده هاشان ز گریه پر خون است
فاطمه دست بر کمر دارد
درد پهلوی او افزون است
ته گودال پیکری مانده ؟!
که بگویم برادری مانده ؟!
گفت بهتر که از جلو نبرید
بی گمان راه بهتری مانده
بلند مرتبه شاهی و پیکرت افتاد
همین که پیکرت افتاد خواهرت افتاد
تو نیزه خوردی و یک مرتبه زمین خوردی
هزار مرتبه زینب, برابرت افتاد