شعر آیینی

بنده ی بَدکار

وقتی وجودِ گُل بدونِ خار ممکن نیست!
مهمانی ات بی بنده ی بَدکار ممکن نیست!

خواهم بِبَندم کوله بارِ بندگی ام را
وقتی نباشم هر سَحَر بیدار ممکن نیست!

آمدم در میزنم یا رب گدایت را ببین
باز هم این بنده بی دست و پایت را ببین

ظرف خالی طعام سائلت را پر نکن
نان من گریه است نان بنده را آجر نکن

اِستغفار

اینجا کریمی اَست که بسیار می بخشد
لب وا نکردی تا کُنی اِقرار می بخشد

تاثیرِ اِستغفار اوجِ باورِ عبد است
قبل از گُنه کردن تو را غَفّار می بخشد!

دست من را ول نکن

دست من را ول نکن، دنیا خرابم می کند
در هیاهو، زیر دست و پا خرابم می کند

بین هیئت، وقت روضه گرم تسبیح توام
دور از گرمای تو، سرما خرابم می کند

روسیاه آمده ام

روسیاه آمده ام گرچه سرم پایین است
منم آن بد که به بخشیده شدن خوشبین است
منِ آلوده کجا دعوتِ این ماه کجا
چه قَدَر سفره ی مهمانیتان رنگین است

راه سعادت

باز شد بر بندگان راه سعادت بازهم
می‌شود در کنج عزلت کرد خلوت بازهم

آهِ من، من را درِ این آستان آورده است
در بساطم نیست جز این آهِ حسرت بازهم

رویم سیاه

مویم سفید گشته و رویم سیاه شد
رویم سیاه… هر چه که شد از گناه شد

سرمایه ی جوانی ام ارزان فروختم
طی شد جوانی من و عمرم تباه شد

عبد خطا کار

از خطا هر لحظه سنگین کرده بار خویش را
خرج دنیا میکنم دار و ندار خویش را
بسکه با توبه شکستن روزگارم سر شده
پیش حق از دست دادم اعتبار خویش را

ماهِ زهرا

در مناجاتِ سحرگاه دعا کن ما را
ماهِ زهرا تو در این ماه دعا کن ما را

جای این عاشقِ بیچاره بگو یک العفو
روسیاهیم بکِش آه دعا کن ما را

شب سحر گردد

بخوان دعای فرج را که یار برگردد
بخوان دعای فرج را که شب سحر گردد

بخوان دعای فرج را اگر که می‌خواهی
حدیث غیبت یار تو مختصر گردد

حال بکاء

حال بکاء و دیده ی گریانمان بده
بغض مدام و اشک فراوانمان بده

این چشم ها که بوی شهادت نمی دهد
چشمی شبیه چشم شهیدانمان بده

دلم وا شد

همینکه ناله زدم عفّوکَ دلم وا شد
نیایش تو دلِ مرده را مسیحا شد
هر آنکه دور شد از فیضِ تو دلش مرده است
هر آنکه پیشِ تو برگشته زود احیا شد

دکمه بازگشت به بالا