شعر روضه

پرستویِ مهاجر

آن روز که در جانِ خلافت هَوس افتاد
این فتنه سرانجام به نامِ چه کَس افتاد ؟

دیروزِ علی را که کسی دست نمی یافت
فردایِ علی بود که در دسترَس افتاد

سایه ی مادر

تحمل کردنش سخت است و عهدِ کودکی را گر
تو هم جای خودت باشیّ و هم جای پُرِ مادر

خودت را جای من بگذار گو این بی نوا دختر
چگونه سر کند آن را بدونِ سایه ات مادر!

هر چند که شد سفید تارِ مویت
یک ثانیه برنگشت خُلق و خویت

دق داد حسن(ع) را غم ِ بیماری تو
هنگام نماز؛ لرزش ِ زانویت

خدا رحم کند

خشم و آشوب و شراره است سراپا آتش
چه بلاها که نیاورده سر ما آتش

ناگهان می دَرد اندوخته عمر تو را
سنگدل، سرکش و بی رحم همانا آتش

اندوه و غم

پُر شدم از غصّه و اندوه و غم بانوی من
پیکرت بدجور پیچیده بهم بانوی من

این کبودی ها..توانم را ربوده فاطمه
تار می بینم تنت را..محترم بانوی من

تو بیقراری و من نیز بیقرارترینم
که من غریب ترین مرد در تمام زمینم

کشیده است از آن سو مدینه تیغ به رویم
نشسته است از این سو فراق تو به کمینم

فدای حسنت

چشم وا کردم و دیدم که شدم سینه زنت
همه ی عالم و آدم به فدای حسنت
می چکد نام دل آرای علی از سخنت
سپر حیدر کرار شده جان و تنت

راه عشق

چنان در سجده هایش استقامت می کند زهرا
سر سجاده تدریس عبادت می کند زهرا

تبسم می کند حیدر همین که گوشه ی خانه
برای زینبش قرآن تلاوت می کند زهرا

غم می‌وزید

غم می‌وزید شادیِ ما مختصر کُنَد
شب می‌رسید کامِ مرا تلخ تر کُنَد

کو مَحرمی که بر درِ این خانه سر زَنَد
کو مَرحمی که بر جگرِ ما اثر کُنَد

هِق هقِ مُمتدَش

غم که آوار می‌شود اِی وای
درد بسیار می‌شود اِی وای
خواب دُشوار می‌شود اِی وای
سُرفه خونبار می‌شود اِی وای

بانوی من

آشنا بودیم هر دو با فضای یکدگر
بوده ایم از قبل خلقت مبتلای یکدگر

من شدم منصوره ی تو،تو شدی منصور من
هر دو تا بودیم یار با وفای یکدگر

مادرانه

شَه بانوی حجاز فدای جلالتت
درحیرت اند اهل سَما ازنِجابتت

حِین صَباح از همه جا میرسد به گوش
بانو سلام خِیل بشر سوی ساحتت

دکمه بازگشت به بالا