با سنگ های تیز بهم خورده روی تو
جا خوش نموده نیزه چرا در گلوی تو
تا باز شد لبان تو ،قاریِّ محترمش
پرتاب شد زهر طرفی سنگ سوی تو
با سنگ های تیز بهم خورده روی تو
جا خوش نموده نیزه چرا در گلوی تو
تا باز شد لبان تو ،قاریِّ محترمش
پرتاب شد زهر طرفی سنگ سوی تو
دنیا بین من و تو فاصله انداخته آقا
خیلی وقته نوکرت قافیه رو باخته آقا
منو زیر چتر مهربونیات پناه بده
یه گوشه امنی به این کلاغ روسیاه بده
غربتی دیدم در این دامِ محبّت بی حساب
پُر شدم ای زاده ی زهرا ز حیرت بی حساب
تا که افتادی ز پا، برخواستم مثلِ علی
دارم از شاهِ ولایت ،شورِ هیبت بی حساب
آمد دوباره رو به روی من سرت حسین
قربان زخمهای روی حنجرت حسین
از غارت خیام نگفتم برای تو
شاید بگویم و نشود باورت حسین
نمیگویم ز نوک نیزه با خواهر، تکلّم کن
نگاهت پاسخ من داد، بر طفلت ترحّم کن
اگر چه غنچۀ بیآب، هرگز نشکفد امّا
درِ فردوس را بگْشا، به روی من، تبسّم کن
کوفه را تسخیر کردم با نَفَسهای علی..
در منِ زینب ..تجلّی کرده آوای علی..
خطبه ای خواندم به لحنِ فاتحِ خیبر..سپس
فتح کردم کوفه را با لحنِ گویای علی..
میان شام می آید سری پشت سری دیگر
به زنجیر آمده همراه سر ها لشکری دیگر
گذشته کاروان تا از شلوغی های این کوچه
رسیده باز هم در ازدحام مَعبری دیگر
بی شک پسرم نیز بدهکارِ حسین است
ارثی شدنِ مستیِ ما کارِ حسین است
عمریست محرم پدرم سَردرِ خانه
حَک می کند این خانه عزادار حسین است
مردمی پای تو ای نیزه نشین پا شده است
بر سرِ سنگ زدن باز که دعوا شده است
واردِ شهر شدی هلهله ها پای گرفت
با ورودت پسرِ فاطمه غوغا شده است
آن کاروانِ اشک رسید و مقابلش
از خنده بیخودند خواص و عوام هم
انگار عقدهٔ دلشان وا نگشته است
حرفی نمی زنند به قدر سلام هم
واردِ کوفه شدم با هیبتی که داشتم..
یادم آمد از پدر با عزّتی که داشتم…
روزگاری آبرویی داشتم در بینِ شهر
واردِ کوفه شدم با غربتی که داشتم..
هرچند فاتح همه ی جنگها شدم
خیلی میان کوفه اسیر بلا شدم
ابروی من شکست سر کوچه ای شلوغ
زخمی سنگ بازی این بچه ها شدم