هنوز روی سرت جای نیزه داری و من
نشسته ام که بیاید عمو به یاری و من
هزار حرف دگر با سر تو دارم و تو
به سوی عمه پریشان و بیقراری و من
محسن نورپور
هنوز روی سرت جای نیزه داری و من
نشسته ام که بیاید عمو به یاری و من
هزار حرف دگر با سر تو دارم و تو
به سوی عمه پریشان و بیقراری و من
محسن نورپور
آن روز از تمامی دیوار های شهر
با سنگ می رسید جواب سلام ها
در مدخل ورودی آن سرزمین درد
از بین رفته بود دگر احترام ها
دروازه ورودی شهراست و ازدحام
بر پا شده دوبارههیاهوی انتقام
این ازدحام و هلهلهها بی دلیل نیست
یک کاروان سپیدهرسیده به شهر شام
بر نیزه کرده اند سر اطهر تو را
بر خاک وانهاده عدو پیکر تو را
از بهر آنکه خواهر تو زجر کشکنند
گردانده اند پیش نگاهش سر تو را
ای هلال زخمی بر نیزه ها
پاره حنجر گشته از سر نیزه ها
کاش می شد ای عزیز مادرم
جای تو می رفت بر نیزه سرم
بر روی نیزه بسته سر شیرخواره دید
هم سینه ی شکسته و هم گوش پاره دید
در قلب عشق تیزی شمشیر کِی کنند ؟
بیمار را به ناقه به زنجیر کِی کنند؟
این روزها بداهه سرا شده ام شاید هم…
سرگرم تماشای تو دنیا به سر نی
دنیا شده مجنون تو امّا به سر نی
از مشرق چشمان تو هفتاد و دو خورشید
این پشت بامها که تو را سنگ می زنند
دارند روی وجه خدا سنگ می زنند
با قصد خورد کردن عکس صفات حق
سوی تمام آیینه ها سنگ می زنند
از روزهای قافله دلگیر می شوی
هر روز چند مرتبه تو پیر می شوی ؟
در شام شوم زخم زبانها چه می کشی ؟
کز روشنای عمر خودت سیر می شوی
تو روی نی و من از تو چقدر فاصله دارم
و از خودم به خدا چون نمرده ام گله دارم
به جرم اینکه یتیمم مرا به بند کشیدند
و جان به لب شدم ازبسکه زخم سلسله دارم
تنهاترین سردار دیگر لشگرت نیست
تکیه بده بر نیزه ات , پیغمبرت نیست
یک گله گرگ تشنه آماده ست , اما
دیگر اباالفضلت , علی اکبرت نیست
تا میدهم به ساحت قدسیتان درود
از کوهسار نیزه روان میکنی دو رود
با این هزار و نهصد و پنجاه آیه.درد
من می شوم پیمبرت ای مصحف کبود