آمدند از جفا چهل نفری
سوی بیت خدا چهل نفری
میهمان میرسد گمانم باز
میهمان از کجا ؟ چهل نفری؟
آمدند از جفا چهل نفری
سوی بیت خدا چهل نفری
میهمان میرسد گمانم باز
میهمان از کجا ؟ چهل نفری؟
پسر سومم ای آرزوی ناب بخواب
ماه نورانی من در شب مهتاب بخواب
ذکر رویاییِ رویای شبم “لالایی”ست
طفلکم ! در دلِ آرامش این خواب بخواب
خیلی سخته اسیر بلا بشی
زیر بار درد و غصه تا بشی
از کوچه تا خونه راهی نباشه
اما واسه مادرت عصا بشی
افسری با دستِ سنگینش حوالی غروب
زیر پلکم, یک کبودستان بنفشه کاشته
می کشانم خویش را برخاکِ صحرا ای پدر
استخوان ساقِ پایِ من ترک برداشته
بیماری او علت گرمای تنش نیست
دلتنگ نبرد است , توان در بدنش نیست
می سوزد از این داغ که یک مرد نمانده ست
مانده ست , ولی قدرت برخاستنش نیست
شرمنده رباب شدم آبها که ریخت
داند خدا کباب شدم آبها که ریخت
من قول دادم آب بیارم برایشان
پیش همه خراب شدم آبها که ریخت
در خون نشاند اشکِ یتیمانش
خورشیدِ سرنهاده به زانو را
خیمه به خیمه,داغ, سرایت کرد
. آتش زدند معجر و گیسو را .
خلق کرده حق به پاس ناز تو احساس را
در نگاه دیگران کردی تداعی یاس را
اوج احساساتی و دارم یقین در خلقتت
خرج کرده حضرت رب واژه وسواس را
سایه ای از مادر ما روز آخر مانده بود
استخوانی از تن او حداکثر مانده بود…
رازهایی داشت با بابا ولی ناگفته ماند
چشمهای زخمی اش در پشت معجر مانده بود
آقا سلام خواهرتان روبراه نیست
دور از تو کار هر شب او غیر آه نیست
می خواست تا به طوس بیاید ولی نشد
ور نه رفیق بی کسی ات نیمه راه نیست
مثل بغض از وسط حنجره برخاسته ایم
همچو اشک از غم یک خاطره برخاسته ایم
با دو صد حاجت و درد و گره برخاسته ایم
به هواى حرم سامره برخاسته ایم
گفتم که شاید او بتواند ولی نشد
خود را ز پشت در برهاند ولی نشد
گفتم که شاید این درِ چوبی پس از لگد
در بین چارچوب بماند ولی نشد