شعر مرثیه

آقای من

من همیشه دلم به این خوش بود
که تو آقا هوامونو داری
هر چی هم که سیاه و بد باشم
آخرش تنهامون نمی‌ذاری

آه حسین

نگاهش لب به لب لبریز غم بود
شکسته بال و پر از هر قدم بود
ولیکن استوار و محترم بود
امیر قافله..مرد حرم بود

عاقبت آمدم

عاقبت آمدم پس از عُمری
به مزارت نه  بر مزارِ خودم
آمدم های های گریه کنم
به دلِ خون و داغدارِ خودم

یادم نمیرود

آهم ، که شعله بر جگرِ غم کشیده‌ام
اشکم ، که قطره قطره به پایَت چکیده‌ام

آئینه‌ام ، که زخم ترَک خورده‌ام زِ سنگ
سروَم ، که سایبان شده قدِ خمیده‌ام

دلخون

دلخون تر از ابر و طوفان،غمگین تر از باد و باران
مانده به راهِ برادر،تنهاترین چشمِ گریان
در موجِ خون نیمه باز است،چشمی که جانی ندارد
پیراهنی غرقِ خون را،بر سینه اش می فشارد

این چهل روز

خواهرت آمده در این صحرا
بعدِ یک اربعین ولی تنها
خیز و بین پیکر کبودم را
صورتم مثل مادرم زهرا

فراق

چه شد عزیز دلم بینمان فراق افتاد
و آن چه را که نمی باید اتفاق افتاد

نیامدی و رسید “اربــعین” و جا ماندم
دلم هـوای تو کرد و دوباره طاق افتاد

طعم چای کربلا

طعم چای کربلا چون خوش نیامد به مذاق
چای ایرانی طلب کردیم در راه عراق

در بساط کربلایی ها که اصلا قند نیست
ما شکر خوردیم با آمیزه ای پرطمطراق

سر عشق زینب

نه اصلا تنی را که دیدم مرتب نبود
سر روی نیزه سر عشق زینب نبود

چهل شب نماز شبم را کشیده شکست
شبی را که سیلی نمی خورد زینب نبود

پسرِ فاطمه!

عوضِ عمّه ی خود راه برو بینِ مسیر..
پسرِ فاطمه!..با آه برو بینِ مسیر…
به قدم های تو سوگند پُر از خستگی ام
عوضِ من کمی ای شاه برو بینِ مسیر..

فراق من و دلدار

از فراق من و دلدار چهل روز گذشت
از شب آخر دیدار چهل روز گذشت

از همان شب که زن و بچه ی دلخونت را
من شدم قافله سالار چهل روز گذشت

جانم زینب

از اول گل هر سخن بود زینب
کسای روی پنج‌تن بود زینب
چنان مادرش ممتحن بود زینب
بدون تبر بت شکن بود زینب

دکمه بازگشت به بالا