ای نیزه دار, آینه بر نیزه می بری
خواهی چگونه از وسط شهر بگذری؟
از کوچه های خلوت آنجا عبور کن
خوب است اندکی به اباالفضل بنگری
ای نیزه دار, آینه بر نیزه می بری
خواهی چگونه از وسط شهر بگذری؟
از کوچه های خلوت آنجا عبور کن
خوب است اندکی به اباالفضل بنگری
خواستم گریه, ولیکن گلویم بغض گرفت
مثل من دختر تو روبرویم بغض گرفت
نیزه ای که به تَنت خورد و زمین گیرت کرد
بعد هر بار که آمد به سویم, بغض گرفت
می گوید از حکایت بازار رفتنش
از کربلا بدونِ کس و کار رفتنش
می گوید و اشاره به گودال می کند
از تیر و نیزه در بدن یار رفتنش
شامیان خنده به زخم جگر ما نزنید
ساز با ناله ذریه زهرا نزنید
سر مردان خدا را به سر نیزه زدید
مردباشید دگر سنگ به زنها نزنید
دامن زلف تو در دست صبا ا فتاده است
که دلخسته ام اینگونه ز پا افتاده است
گرچه سر نیزه گرفته است سرت را بر سر
پیکرت روی تن خاک رها افتاده است
مثل پیغمبری سر نیزه , وه چه دل می بری سرنیزه
باز هم ازنگات می ترسند , تو خود حیدری سر نیزه
همه جا من سر تو را دیدم , گاه دوری و گاه هم نزدیک
گاه پیش علیِّ اکبر و گاه , در بر اصغری سرنیزه
چوب حراج زد به عقیق لب شما
یک ضربه ودو ضربه وباقی ضربه ها….
هرچه گذشت,هیچ کسی مشتری نشد!
بی قیمت است,گوهر گنجینه ی خدا
مردم لباس پاره ما خنده دار نیست
رأس شهید کرب وبلا خنده دار نیست
ازگریه رقیه (س) خجالت نمیکشید؟
اشک یتیم خون خدا خنده دار نیست
یک تنه زینب کند اینجا قیامی بعد تو
با کسی حتی نگفتم من کلامی بعد تو
تا که تو بی جان شدی بهر غنیمت آمدند
ناگهان در خیمه ها شد ازدحامی بعد تو
قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه
یاسین و الرحمان بخوان پیغمبرانه
قرآن بخوان تا خون سرخت پا بگیرد
همچون درخت روشنی در هر کرانه
بزم شراب و عترت طــاها خدا چرا
ویرانه ها و دخـــــترزهرا خدا چرا
بازار شام و سنگ و سر و محملی عیان
کوچه به کوچه زینب کبری خداچرا
بر قامتی که گشته کمان گریه ام گرفت
همراه اشک های روان گریه ام گرفت
از یاد گریه های نهان گریه ام گرفت
مانند ابرهای خزان گریه ام گرفت