شعر مصائب اسارت شام

ندارم آب

نمی‌گویم ز نوک نیزه با خواهر، تکلّم کن

نگاهت پاسخ من داد، بر طفلت ترحّم کن

اگر چه غنچۀ بی‌آب، هرگز نشکفد امّا

درِ فردوس را بگْشا، به روی من، تبسّم کن

کوفه را تسخیر کردم

کوفه را تسخیر کردم با نَفَسهای علی..
در منِ زینب ..تجلّی کرده آوای علی..

خطبه ای خواندم به لحنِ فاتحِ خیبر..سپس
فتح کردم کوفه را با لحنِ گویای علی..

واویلا

میان شام می آید سری پشت سری دیگر
به زنجیر آمده همراه سر ها لشکری دیگر

گذشته کاروان تا از شلوغی های این کوچه
رسیده باز هم در ازدحام مَعبری دیگر

دلگرمی ما

بی شک پسرم نیز بدهکارِ حسین است
ارثی شدنِ مستیِ ما کارِ حسین است

عمریست محرم پدرم سَردرِ خانه
حَک می کند این خانه عزادار حسین است

نیزه نشین

مردمی پای تو ای نیزه نشین پا شده است
بر سرِ سنگ زدن باز که دعوا شده است

واردِ شهر شدی هلهله ها پای گرفت
با ورودت پسرِ فاطمه غوغا شده است

کاروانِ اشک

آن کاروانِ اشک رسید و مقابلش
از خنده بیخودند خواص و عوام هم

انگار عقدهٔ دلشان ‌وا نگشته است
حرفی نمی زنند به قدر سلام هم

واردِ کوفه شدم

واردِ کوفه شدم با هیبتی که داشتم..
یادم آمد از پدر با عزّتی که داشتم…

روزگاری آبرویی داشتم در بینِ شهر
واردِ کوفه شدم با غربتی که داشتم..

میان کوفه اسیرم

هرچند فاتح همه ی جنگها شدم
خیلی میان کوفه اسیر بلا شدم

ابروی من شکست سر کوچه ای شلوغ
زخمی سنگ بازی این بچه ها شدم

می‌کشم منت

چه‌کنم این‌قدر احسان و محبت را باز
تابه‌کی شکر کنم این‌همه نعمت را باز
رزق‌من تربت اصل تو نگردید حسین
می‌کشم منت جاروکش هیئت را باز

خیلِ جمعیت

خیلِ جمعیت در اینجا بهر استقبال نیست
نیست در این قافله قدّی که از غم دال نیست

دست خالی هر که آمد دست پر برگشته است
بهر غارت هر که آمد، دید بد اغبال نیست

دردِ پهلو

روزگاری بالش از بال و پَر قو داشتم
بر سرم تاج گلی از یاسِ شب‌بو داشتم

دختر شامی !؛ نبین حالا تمامش سوخته
تو کجا بودی ببینی تا کمر مو داشتم ؟!

غمت ویرانه کرده

غمت ویرانه کرده مامنم را آشیانم را
هزاران بار حس کرده لبم بعد از تو جانم را

من از تو آب می خواهم به وقت تشنگی اما
به دست شمر خون پر می کند حجم دهانم را

دکمه بازگشت به بالا