با خدا در حرمت از چه نیایش نکنم
باز همنالهء من شو که فروکش نکنم
چقدر حرف تلمبار شده روی دلم
تو بگو میشود از چشم تو خواهش نکنم؟
شعر گودال قتلگاه
عصر عاشورا دل اهل ولا آتش گرفت
خیمهگاه و چادر آل عبا آتش گرفت
سنگ بر پیشانی شاه شهیدان میزدند
طاق ابروها شکست و کبریا آتش گرفت
دختری روی زمین و پدری بر نیزه
به دل اهل حرم زخم زد آخر نیزه
یک نفر آمد و با چکمه به پیکر کوبید
یک نفر آمد و برداشت مکرر نیزه
دارد زمین برای تنت تنگ می شود
گودال دست و پا زدنت تنگ می شود
مادر! در ازدحام لگدهای این و آن
جایم کنار این بدنت تنگ می شود
بسته راه نفسش را سرِ یک نیزه ی کند
به پرش باز گرفته پرِ یک نیزه ی کند
هیچ کس نیست بیاید که بلندش بکند
حق بده خواهرش از دور اگر غش بکند
این سه روزی که به روی خاکها افتاده ای
پاسخی ده مادرت را تو چرا افتاده ای؟
پیرهنی که دادمت کو ای پسر حرفی بزن؟
ای چنین عریان بدن بر خاکها افتاده ای
گرچه سهم من ز باران چند قطره شبنم است
شکر حق در روضه هایت چشم هایم زمزم است
در کتاب مجلسی نقل از امام صادق(ع) است
گریه ی بر تو برای داغ زهرا مرهم است
لشگری آمده بودند به یغما ببَرند
قطعه قطعه بدنی را به کجاها ببَرند
می کشیدند تنی را ته گودالِ بلا
نیّت این بود که تاب از دلِ زهرا ببرند
یاران، غزل اگر که از عشقم سروده اند.
هیچ کدام، مثل تو شیرین نبوده اند.
اینجا مرا به ذبحِ عظیمم، ولی تو را.
با صبرِ در بلای عظیم آزموده اند.
گلو و آن بدنی را که مصطفی بوسید
به قتلگاه لبِ تیر و نیزه ها بوسید
فقط نه نیزه و شمشیرها سلامش کرد
که سنگ و چکمه و چوب و لبِ عصا بوسید
به هم زد لشکری را گرچه تنها بود و بی یاور
ولی داغ دل ایتام امانش را برید آخر
برادر می رسد گودال و خواهر می رود از حال
چه می گویم زبانم لال، شاید بشنود مادر
خنجر رسید از راه حنجر را ببُرِّد
در پیش چشم فاطمه سر را ببُرَّد
خنجر ولی کار بریدن را رها کرد
از بوسه گاه مادرش زهرا حیا کرد