علیرضا خاکساری

معجر

 

بر پیکر پاره پاره ات سر هم نیست

پیراهن دست باف مادر هم نیست

بردند به یغما همه را – می بینی؟

روی سر ناموس تو معجر هم نیست

علیرضا خاکساری

 

نوبت من

 

همین که بر گلویت خنجر آورد

دمار از روزگار من در آورد

پس از تو نوبت من بود انگار

چرا که دست سوی معجر آورد

 علیرضا خاکساری

 

اینجا غروب روز دهم

 

اینجا نگاه مضطر زینب طبیعی است

از حال رفت مادر زینب طبیعی است

اینجا غروب روز دهم , دشت کربلاست

معجر کشیدن از سر زینب طبیعی است

 علیرضا خاکساری

 

 

خانه خرابی زینب

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

دل های عرشیان همه در تاب و در تباست

اصلا بیا بمان که فقط روشنی دهی

خورشید من بدون تو هرروز من شباست

دو تا

 

تیر است نشسته بر بدنش … نه یکی دو تا

زخمی ست جای جای تنش… نه یکی دو تا

بی وقفه سوی صورت او سنگ می زدند

شاید رها کند سخنش… نه یکی دو تا

شمر و سنان

 

شمر و سنان دور و برت تاب میخورند

نان را به نرخ کشتن اصحاب میخورند

تنها برای این که لج ام را در آورند

با مشک شان کنار حرم آب میخورند

 علیرضا خاکساری

 

آتش گرفت

دید از روی بلندی دلبرش آتش گرفت

زیرتیغ دشنه ها بال و پرش آتش گرفت

دید زیر آفتاب سوزناک کربلا

نیزه نیزه زخم های پیکرش آتش گرفت

دلشوره

دیشب فلک دیدی چه خاکی بر سرم کرد

یک بار دیگر رخت ماتم در برم کرد

دیشب که اشهد گفتنت ذکر لبت بود

امن یجیب ورد لبان زینبت بود

می گریست

باز کردم دفتر شعرم و دیدم می گریست 

هم زمین هم آسمان با او دمادم می گریست

تا قلم برداشتم دیدم قلم هم می گریست 

نه قلم حتی تمام واژه هایم می گریست

دل ناپاک

ما که لبریز غم و غصه و آهیم هنوز 

رمضان آمده و غرق گناهیم هنوز

رانده از عالم و آدم شده ایم آقا جان 

بی کس و خسته و بی پشت و پناهیم هنوز

بهتر نیایی

هرچند دل تنگم ولی بهتر نیایی

زیرا دگر اینجا نباشد آشنایی

اینجا کسی فکر تو نیست آقای تنها

ازچه شما آقا همیشه فکر مایی؟

یوسف هاشمی

جان عالم تصدق سرتان 

به فدای شما و مادرتان

تو امیری امیر قلب منی 

این منم من همیشه نوکرتان

دکمه بازگشت به بالا